کاش
یک روز، آن «بوسه» بین ما اتفاق میافتاد. من از آن سال که عکسی از اندامتان را دیدم، متوجهی اندامِ خودم شدم. (حیف، آن عکس را بعد از یکسال برای زدودنِ
خیالِ شما پاک کردم. نشد. حسرتش با من ماند. به
مالِ شما نگاه میکردم، نگاهم را بعد از یک مدت میچرخاندم سمتِ مال خودم، مقایسه،
دیدن شباهتها و تفاوتها، رنگ، اندازه، گرما، و اینکه اگر لمساش کنم، لمسش
کنید، جزیی از من بشود، جزیی از شما بشود، رفتارش با اندامم، اگر با هم عوضش میکردیم،
سبکی و سنگینیِ تفاوتشان آیا در تعادلِ جهان دست میبرد؟! ) نمیدانم چرا هنوز آنقدر
راحت نیستم -حتا پیش خودم- که نام آن اندام را ببرم. و فکرها کردم دربارهی اینکه
اگر آن دو اندامِ همشکل کنار هم قرار بگیرند چه احساسی شکل خواهد گرفت! کنجکاوی
یک لحظه دست از سرم برنمیدارد. با همین کنجکاوی، یکی دو سالِ گذشته را با خیالِ
شما میرفتم یک جایی که شما بودید و من؛ تنها، برهنه، با شکوهتر از هر رابطهای
که داشتم. حتا رابطههایی که شکل میگرفت هوای شما را داشت، به هوای شما بود؛
ناظرِ همهی آنها بودید. بارها خواستم یکی را پیدا کنم؛ (...)، اما آن چیزِ نگفتنی
را فقط در خودمان میدیدم و میبینم. کاش رازش را میفهمیدم.
*
یک
دفتری هم دارم، که ممنوع است؛ خواندش ممنوع است؛ با اینکه دوست دارم بیشتر از
دفاتر دیگر خوانده شود. برای وقتهاییست که حواسِ تنام، در گرمای شعلهای که زیر
پوستم دویده، از من طلبِ تاریکی میکند. یادداشتها، خوابهای تنانه، نامههای تنمحور،
حرفها و نظربازیهای پنهانی؛ همه در این دفتر جمعاند. بیذکر تاریخ، بدخطتر از
دفاتر دیگر؛ گویی انگشتانم وقتِ نوشتن به هنهن افتادهاند.
**
گاهی
که میروم سراغ یادداشتهای قدیمی مدتی طول میکشد مخاطب آن را پیدا کنم. این یکی
را خوب یادم است. (یادداشت بالا بخشِ سانسورشدهای از آن است.) نامه را که برایش
فرستادم تا روز بعدش از شرم روی پا بند نبودم. جواب نامه آرامم کرد. چنان آرام
که...، چنان آرام... که، چنان... آرام... که، چنان...
تصویر: چند عکس از John Coplans
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر