دیشبْ
برخلاف شبهای قبل برای فردایش برنامه داشتم. اول اینکه هدیهی دوستِ بسیار عزیزی
دستم میرسید. صبح ذهنم متوجهی صدای ایستادن موتور پستچی و زنگ در بود. دیشب هم
دو کیلو آلبالو را در شکر خوابانده بودم که مربا درست کنم. فیلمی هم دستم رسیده
بود و دیدنش را موکول کرده بودم به امروز.
آشپزیکردن
برای من نوعی مراقبه است. میتوان آن را به جملهای از کامو -هرچند او دربارهی
بیماری میگوید- تعمیم داد: صومعهای است که قاعدهی خودش، ریاضتِ خودش، سکوتهای
خودش، و الهامات خودش را دارد.» شکلی از آفرینش هنریست؛ یک پرفورمنس. رنگها و
طعمها، نرمی و سفتی مواد، بوها، جلز و ولز کردن. اینکه گاهی پنجره را باز کنی تا
هوای آشپزخانه عوض شود؛ اینکه گاهی غذا میسوزد، تغییر رنگ و طعم و بو میدهد؛
اینکه گاهی میدانی غذایی که آماده کردهای غذایی یکنفره نیست؛ که نمایش تو نیاز
به تماشاچی دارد.
کتابها
ساعت ده رسیدند. مثل هربار که هدیه یا پاکت و نامهای میرسد، دستم لرزید وقت
بازکردنش. مدتی نگاهشان کردم؛ ورق زدم و فکر کردم اول کدامیک را بخوانم. بعد
رفتم دوش گرفتم. چند لقمه صبحانه خوردم و رفتم سراغ آلبالوها.
مربا
هم آماده شد؛ کمی از آبش را که شربت خوشطعمی شده در یک بطری ریختم که شب وقتی یکی
از کتابها را دست گرفتم سراغش بروم. حالا هم دارم خودم را برای دیدن فیلم آماده
میکنم. هوا اگر کمی خنکتر بود، امروز را «پادشاه ماه مه» مینامیدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر