شقه
شدم؛ دو شقه شدم. نصف. نیمی از من رفت؛ جدا شد؛ بیکه بدانم کجا! آن نیم دیگر،
دیگرتر میشود مدام. شقه میشود. نصف. هر نصف دوباره نصف میشود؛ و نصفها نصفتر،
و «تر»ها همه «تر»تر. من نیمهی نیمهی نیمهی نیمهی نیمهی نیمهی خودم هستم.
دارم هیچ میشوم. میرسم به هیچ. به «ه»، به «ی»، به «چ».
موسیقی
شکلی از بلوغِ جنون است.
دارم
به کار دیگری از William Basinski
گوش میدهم. در واقع تنها گوش نمیدهم؛ چشم هم میدهم، دهان میدهم، ابرو میدهم،
دماغ میدهم، گردن میدهم، ناف میدهم، کمر میدهم، دست میدهم، پا میدهم. آن
نصفهها در این دهیدنها نصفتر میشوند؛ آن نصفترها نصفترتر. اگر مرگ صدایی
داشته باشد این قطعه آهنگ قدمهای اوست. آن لحظه که زندگی وداع میگوید، و قدم در
قلمرو مرگ میگذاریم. نه خودِ مرگ، نه خودِ زندگی؛ دقیقا فاصلهی بین مرگ و زندگی؛
آن فاصلهی تقریبا هیچ.
یک
جاییهایی از این قطعه، صداها گویی در نیستی خود فرو میروند، وارد عدم میشوند،
دیگر صدایی نیست، چیزی شنیده نمیشود. زمان میمیرد. خلاء، افتادن درون بیصدایی؛
صدای این بیصدایی چنان بلند است که شنیده نمیشود. مثل افتادن درون یک چاه، یک
گور، هر چیز ادامهی مُردهی ما میشود. نجاتدهنده خودِ صداست، که بعد از چند
دقیقه، مثل غرقشدهای که دارد دوباره جان میگیرد، شنیده میشود؛ اینبار با
لکنت.
موسیقی
باد است. میوزد در من. کلمات بیدار میشوند؛ وحشتزده، و هراسان، به من چنگ میزنند.
از درون مرا میخراشند. پوستم میشکافد، و تعفن بیرون میریزد. کلماتْ مثل کرم در
هم میلولند. من مُردهام در این صدا؛ این صدای احتضار، نبضِ پلکِ مرگِ من است. فرورفتنم
در هیچ. حالا دیگر نیمهای ندارم تا نصف شود. اکنون فضای بین دو نیمهام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر