۱۳۹۶ مرداد ۱, یکشنبه

ظفرمندی تاریک



دیروز، مرز میان من و جنون، چه اندک بود. شب قبلش را در اضطراب، و انتظار، و میل به خودویرانگری گذرانده بودم. آرزوم آرزوی نداشتن فردایی برای خود بود. فردا، رسید و دیروز بود، و من خیس عرق، با اندوه سنگینی بر قلب و چشم‌ها و اندام‌های تکیده، زنده بودم، و عطش عجیبی به بالاآوردن داشتم. دیدم پیش‌تر از من، «زندگی‌» بالا آورده است. اتاق مثل زنی پابه‌ماه و جن‌زده، آشفته و مسلول، در اطرافم می‌چرخید. من زنده بودم و همه‌ی این‌ها «من» بودند. فرار ممکن نبود. دیدم از هستی دفع شده‌ام. افتاده‌ام روی تخت. شکلی از عفونت بودم. بالا می‌آوردم که چه؟ همه را پایین دادم. تلخی‌اش گلویم را سوزاند.


دیروز بود؛ و نمی‌دانم چندشنبه. کنارم نوری می‌آمد و می‌رفت. وحشت‌زده سرم را چرخاندم. دیدم گوشی‌ام خاموش و روشن می‌شود. ترسیدم. مدام خاموش می‌شد و روشن. منتظر انفجاری بزرگ بودم. نای بلند شدن نداشتم. هر آن ممکن بود دود شوم و به هوا بروم. گوشی را بغل کردم. بوسیدم و بر سینه فشردم. مرگ اندام گرمی داشت. خیسِ عرق، دو پتو دور خود پیچیدم. باید خفه می‌شدم. نیاز مبرمی داشتم به مرگ. مرگ در اتاق می‌خندید و مرا دست می‌انداخت.


غروب، سودازده، در اندیشه‌ی آن ماتم غروب‌نکردنی، لمیده بر صندلی ماشین دوست، از کوچه‌ای گذشتم که شش سال از دوران نوجوانی و جوانی‌ام روزی دوبار از آن عبور می‌کردم. گاهی بخش‌هایی از کتاب «بر قله‌های ناامیدی» را برای دوست می‌خواندم و سعی می‌کردم صدای خنده‌هایش را از پنجره بیرون بیندازم. همان وقت، نرسیده به انتهای کوچه، پسربچه‌ای را دیدم چهار پنج ساله. مرا که دید صورتش از احساس خالی شد. چند ثانیه بعد، انگار کسی را در من به‌جا آورده باشد، خندید. شادی غیرقابل وصفی در نگاه و صورتش بود. همین که از کنارش گذشتیم با شوق بالا و پایین پرید و دستش را به مهر برایم تکان داد. سرم را بر کتاب گذاشتم و بر هستی خویش گریستم. می‌دانستم پیش‌تر از این‌ها، خیلی سال قبل، مُرده‌ام.


از سگ می‌ترسم. جز آن سگِ سکانس پایانی فیلم «نفرین» بلا تار. از این سگ خجالت می‌کشم. مرا شرم‌زده می‌کند نگاهِ این سگ. آن‌جا که کارر روبرویش می‌ایستد و شروع می‌کند به پارس کردن. انگار آن سگ به استیصال انسان آگاه است؛ شرمنده است گویا، از این‌که نمی‌تواند به او کمک کند. هیچ کاری از او برنمی‌آید؛ جز پارس کردن برای همدردی. من امروز، به نگاهِ یک سگ، به پارس‌کردن، نیاز داشتم. 

هیچ نظری موجود نیست: