روزی نیست این شعر رمبو را زمزمه نکنم. حکایتِ
حال و جوانی و زندگی از دست رفتهی من است. سخت است بیرون آمدن از یک شعر؛ شعری که
چون آینهای تمام قد روبروی تو ایستاده و همهی آنچیزی را منعکس میکند که از به
یادآوریاش شرم داری. از «حساسیت فزون از حد»ی که در تباهی خود رعایت میکنی. میبینی
در تمام سالهای گذشته تنها کاری که خوب از پساش برآمدهای نابودی خودت بوده؛ اینکه
به دقت کمر به قتل زندگیات بستهای.
ترانهی
بلندترین برج
آرتور رمبو. ترجمهی مراد فرهادپور
جوانی بیحاصل،
اسیر همه چیز،
من زندگیام را
با حساسیتی فزون از حد
بر باد دادهام
آه بگذار زمان عاشق شدن دلها فرا رسد.
به خود گفتم: رهایش کن
و خود نیز از نظرها کناره گیر:
بیقول شادیهای برتر.
ای در خود فرو رفتن آرام،
مگذار چیزی متوقفت کند.
آنچنان صبور بودهام
که همه چیز را فراموش کردهام؛
ترس و رنج به آسمانها گریختهاند،
عطشی مهلک
رگهای مرا تیره میکند.
چونان مرغزاری
روینده و شکوفا از تلخه و کُندر
که به غفلت،
به وِز وزِ وحشیانهی هزار مگس کثیف
رها گشته است.
آه ! ای جداییهای بیشمار روحِ بیچاره
که تنها صورت بانوی مقدسمان را دارد،
آیا کسی به مریم باکره دعا میکند؟
جوانی بیحاصل،
اسیر همه چیز،
من زندگیام را
با حساسیتی فزون از حد
بر باد دادهام
آه بگذار زمان عاشق شدن دلها فرا رسد.
تصویر:
بخشی از تابلوی «باغ لذت دنیوی» اثر یکی از نوابغ دنیای هنر «هیرونیموس بوش». در
قسمت پایین تصویر مردی دیده میشود که با دست صورت خود را پوشانده است. از لای
انگشتانش یکی از چشمهایش دیده میشود. انگار از هستی خود شرم دارد، میخواهد مخفی
شود. میترسد با دیده شدن بیشتر خودش را تحقیر کند. میپرهیزد از نگاهکردن به
زندگیاش. او، آن آدم «من»ام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر