۱۳۹۴ بهمن ۲۶, دوشنبه

زخم‌پذیری ژرف و تجربه‌ی شکست




فرشته‌ی زخمی؛ با چشم‌های بسته، و بالی خونین که دسته گلی در دست دارد. انگار خدایش او را از خویش رانده است. سرش را پایین انداخته؛ نمی‌شود فهمید از شرم است، یا رنجِ حاصل از نافرمانی. به این می‌ماند که قبل از سقوط از عالم ربانی، با خدا بر سر این‌که دیگر نمی‌خواهد فرمان‌بردار مطلق باشد مشاجره کرده است. مثل این‌که می‌خواهد «اشتباه» و «شکست» را تجربه کند، این‌که بتواند شک کند، و مثل فرشته‌ی فیلم «آسمان برلین» آن‌قدر روزنامه بخواند تا انگشت‌هایش سیاه شود، و به جای آن‌که چون همیشه در وجدی معنوی به سر برد، از این‌که سرانجام وقت غذاخوردن شده خوشحال باشد، و از بدی‌ها به وجد آید.

او را از آسمان پرت کرده‌اند و در این سقوط بالش زخمی شده. و چه اندوهناک است آن چند شاخه گلی که در دست دارد. نکند فکر کرده باشد که به استقبالش می‌آیند؟ شاید هم همه‌ی این رنج‌ها را برای دیدار کسی متحمل شده؟ یا وقت سقوط در چمنزاری افتاده و برای تجربه‌ی لمس کردن آن چند شاخه را چیده؟ یا شاید یکی از آن دو کودک آن را به پاس‌داشتِ رنج و اندوهش به او تقدیم کرده‌؟ دو کودک روستایی که یکی‌شان لباس سیاهی به تن دارد، انگار سایه‌ی مرگ بر او افتاده، و با این‌که سن چندانی هم ندارد اما چهره‌ی عاری از احساسش او را شبیه پیرمردها کرده! و آن یکی که برگشته طرف چیزی که معلوم نیست، گویی دارد با نگاهش از تجربه‌ی دهشتناک دوزخ می‌گوید؛ دوزخی که به نام «زندگی» می‌شناسیم. به نظر می‌آید از دیدن فرشته خوشحال و متعجب نیستند، و طوری او را حمل می‌کنند انگار دارند تابوتی را طرف قبرستان می‌برند.

هربار که به این نقاشی خیره می‌شوم ناخودآگاه یاد قسمت‌هایی از «چنین گفت زرتشت» نیچه می‌افتم و هر بار سرم را خم می‌کنم طرف نقاشی، تا زخم‌های آن فرشته‌ی سقوط کرده را ببوسم:
دوست می‌دارم آن را که روان‌اش خویشتن-بر-باد-ده است.
دوست می‌دارم آن را که چون تاس به سودش افتد، شرمسار شود و پرسد: نکند قماربازی فریبکار باشم؟
دوست می‌دارم آن را که روانش در زخم‌پذیری نیز ژرف است و پیشامدی کوچک او را نابود تواند کرد؛ پس شادمانه پای بر پُل می‌گذارد.






هیچ نظری موجود نیست: