شنبه سوراخ
یکشنبه سوراخ
دوشنبه سوراخِ سوراخ
سهشنبه سوراخِ سوراخِ سوراخ
چهارشنبه حرکت سوراخها
پنجشنبه سوراخها همه روی راه
جمعه همه سوراخها در
چاه
میگویند سنگی را که یک دیوانه درون چاهی میاندازد هزار
عاقل نمیتوانند بیرون بیاورند. مواجههی من با این شعر از یدالله رویایی بیشباهت
به این ضربالمثل نیست. این کلمات هر کدام در سطرهای خودشان نشستهاند و درون چاهی
به نام شعر افتادهاند، یا درستتر آنکه رویایی آنها را درون چاهی به نام شعر
انداخته است. تلاش برای فهمیدن این شعر به گمانم چیزی کم از درآوردن آن سنگ ندارد.
و اگر شعری در این بین وجود داشته باشد قطعا
همان تلاش خواننده است به واسطهی کلمات رویایی، برای کشف ظرفیتهای تازهی لغت،
چیزی که خود رویایی میگوید. در هر صورت، بعد از بیرون آوردن سنگ میبینیم تنها
کاری که کردهایم بیرون آوردن یک قطعه سنگ بوده؛ یک چیز به ظاهر بیاهمیت. شاید
ارزش این شعر در تلاش برای زیباشناختی کردن بیمعنایی آن باشد.
یدالله رویایی یکی از شاعرهای محبوب من است، که البته نثرش
را بیشتر از شعرش دوست دارم، چرا که در نثرش هم شاعر است. بودلر یک جایی گفته است:
«شاعر باش، حتا در نثر» و رویایی در نثرهایش هم برای من شاعر است. او شعر خوب کم ندارد، مثلن شعر «در لحظهی خاکستر» که مرا
یاد شعر «ملال» بودلر میاندازد، و چند شعر از «دلتنگیها» و شعر «جسمی». و نیز
شعرهایی که با ابهامی تصنعی در تلاش برای رسیدن به «شعر» هستند، که معمولن در همهی
مجموعههای شعریاش میتوان شعرهایی از این دست پیدا کرد. و شعرهایی که با زیادهروی
در هرچه بیشتر انتزاعی کردن آنها به بیمعنایی پهلو میزنند. که گاهی حتا نمیتوان
دلیلی برای شعر بودنشان پیدا کرد؛ مثل همین شعر «هفتهی سوراخ». به شخصه خودم
علاقهی خاصی به این دستهی آخر دارم. شعرهایی که حتا با بارها خواندن آنها نمیتوان
به آنها رسید. نه اینکه رازی داشته باشند، اتفاقا برای اینکه هیچ رازی ندارند.
نوشتن از شعر حجم مثل راهرفتن بعد از بارها دور خود چرخیدن
است. نمیشود در خطی مستقیم راه رفت. حرفها پراکنده میشوند، انگار داریم دربارهی
حرفهایی که میگوییم، حرف میزنیم. حتا حرف هم وقتی از شعر حجم میگوید سرگیجه میگیرد،
و حرفی دربارهی حرف میشود.
باور دارم برای کسی که زندگیاش با کلمه میگذرد هر روز
«جمله»ای دارد که اگر به آن جمله برسیم به خودِ آن روز رسیدهایم. که اگر نرسیم
روز ادامهی کشآمدهی روز قبلی میشود. امروز که داشتم کتاب «از سکوی سرخ» رویایی
را ورق میزدم رسیدم به جملهای که روزم را ساخت. جملهای که میتواند پاسداشتِ
رنج هر آنکس باشد که مینویسد: وقتی که لغت عفونت میکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر