ترشحِ زخم است کلمه، آنگاه که مرگ در احتضارِ آمدنِ خودش،
در تاریکیِ سایهای فرو میرود، و گاهِ نوشتن میشود.
*
گاهی فکر میکنم باید مدیون همین زندگی باشم که میتوانم در
جریان روزمرگی، حداقل ثانیهای فارغ از هر چیز،
همانگونه که سارتر در «تهوع» میگوید: دربارهی کلمات خیالبافی کنم.
*
در وضعیتِ اضطراب و اضطرارِ مکرر به سر میبرم. هیچچیز در
من قطعی نیست. هر نوشتهای از من طرحِ سرهمبندیشدهی یک ایده است که باید مینوشتم
و از زور ملال و احساس پوچی - با کمال میل- به حرامکردن آن در متنی چند سطری
اکتفا میکنم!
*
اگر روزی خودم را مجاب میکردم تا نامهای به فرزند نداشتهام
بنویسم، مینوشتم که کافکا، نیچه و بکت نگذاشتند که تو را ببینم.
*
اکنون، دقیقا همین حالا، با «زنده ماندن» دست به خودکشی زدهام.
من باید زنده بمانم، تا مرگم با دست و انتخاب خودم اتفاق بیفتند. من زندگی را به
عنوان مرگ انتخاب کردهام.
*
هیچ فرقی میان دستمالی که با آب دماغ خیس شده و دستمالی که
اشک خیسش کرده وجود ندارد.
*
امروز فهمیدم مادرم نمیتواند کلمهی «افسردگی» را درست تلفظ
کند.
*
قبل از اینکه درِ اتاق را باز کنم، یک گوشه میایستم و به
فندکم که روی تخت افتاده فرصت میدهم فاصلهی بین من و خودش را طی کند.
*
فکر میکنم «نتوانستن» را دوست دارم.
*
نوشتنْ مبارزه با پوچی است، از طریق پوچیدن.
*
در 30 سال گذشته تنها کاری که نویسندهها کردهاند تربیتکردن
و تولید خوانندههای تنبل و سطحی بوده است.
*
پنجره را میبندم. برمیگردم طرف اتاق. مثل اینکه در تاریکی
شب، آنهم در بیابانی پرت، درون چاهی افتاده باشم، فریاد میزنم. سایهای روی تختم دراز کشیده، با فریادزدن من بلند میشود و
میرود طرف پنجره. شبْ داخل میآید. در من مینگرد. از ترس چشمهایم را میبندم و
بیابانی دور را آرزو میکنم.
*
از خودم شکست خوردهام؛ از چیزی که هستم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر