تهوع درون من نیست: آن را آنجا روی دیوار، روی بند شلوار،
در تمام دوروبرم احساس میکنم. این منم که درونش هستم.
سارتر. تهوع
باید امروز جمعه میبود. سرم از شدت درد تعطیل بود. کل امروز
به ویرایشکردن دو داستان گذشت. یادش بخیر، زمانی از ویرایشکردن داستانهایم
بیشتر از نوشتنشان لذت میبردم. حالا هم نوشتن و هم ویرایشکردن درد جانکاهی شده
است که فقط آزارم میدهد. نوشتنْ مبارزه با پوچی است، از طریق پوچیدن. و من امروز
به سهم خودم چند صفحه پوچیدم.
اواخر سال که میشود بیقراری دوباره میآید سراغم. و تا بعد
از افسردگی فروردین ادامه دارد. بعد از شام نتوانستم خانه بمانم. این روزها شهر
جای مناسبی برای قدمزدن نیست. خیابانهای شلوغ، بوق ماشینهایی که همه با
پوسترهای تبلیغاتی پوشیده شدهاند. از نامزدهای انتخابی این دوره 5نفرشان همکلاسیهای
دوران دبیرستانم هستند. یکیشان در عکس دو دستش را بالا برده و لبخندی مصنوعی به
لب دارد. روبروی عکسش برای چند دقیقه میایستم، ناگاه سرش را طرفم خم میکند، دهانش
باز میشود و آرام طوری که فقط من بشنوم میگوید: کدام قله؟ کدام اوج؟
میان جمعیتی که بیرون آمدهاند مردی را میبینم همسن خودم،
که دست در دست خانمش راه میرود. از طرز راهرفتن و نگاهشان بههم میشود فهمید
تنها چند هفته از ازدواجشان گذشته. داماد یک لحظه میایستد و به جمعیتی خیره میشود
که وسط خیابان میرقصند. لبخندی روی لبهایش مینشیند. لبخند کودکی که هیچ تصوری
از زندگی ندارد. همه چیز همان لحظهای است که در آن زندگی میکند. با آن لبخند
باورش مشکل است بشود فهمید سی و چندسال از زندگیاش گذشته! یک لحظه فکر میکنم آیا
اگر جای او بودم دقیقا همان لحظه میخندیدم؟! همین فکر بیشتر اندوهگینم کرد. حتا
از اینکه چنین فکری به سرم زده از خودم بدم آمد.
راهم را به طرف خانه کج میکنم. در طول راه برای تسکین خودم
این جملهی بکت را بارها زمزمه میکنم: هیچچیز آنقدر بد نیست که نتواند بدتر شود. در
اینکه چیزها میتوانند تا چه حد بد باشند محدودیتی در کار نیست.
بدتر میشوم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر