۱۳۹۴ بهمن ۱۴, چهارشنبه

شب-نامه



با شناختی که از خودم دارم می‌دانم که شب بیشتر به من می‌آید تا روز. شب برای من به حصاری می‌ماند که می‌توانم درونش پناه بگیرم. ای کاش این پناه‌گرفتن نه فرار که بازگشتی باشد به آن‌چه که در طول روز از خودم می‌کاهم. اعتمادی که به شب دارم چندبرابر اعتمادی است که روز به من می‌بخشد. در طول شب «بیداری روز» را فرا می‌خوانم. روزِ بیدار مانده مرا به حقیقت آن‌چه می‌بینم، آن‌چه که می‌خوانم و آن‌چه که می‌نویسم نزدیک‌تر می‌کند. تاریکی چشم‌ها را می‌گشاید، چیزی را که روشنایی روز از دیده‌ها پنهان کرده آشکار می‌کند: نور که نباشد چشم‌ها درشت‌ترند.


من دو نفرم. یک نفرم روز است، یک نفرم شب. روز برای من عمومی است. شب خصوصی است. مختصِ خودِ آدم است. روزها آدم‌های عمومی زندگی‌ام را می‌بینم، و شب آدم‌های خصوصی را. همیشه سعی کرده‌ام قرارهایم، خریدهایم، وقت‌کشی‌هایم، خواندن و نوشتن و دیدن‌های از سر اجبارم را به روز بسپارم. شب پوسته‌ای است که نباید گذاشت هر کسی آن را کنار بزند.

بعضی کتاب‌ها، کتاب‌های روز هستند، بعضی‌ها کتاب‌های شب. کتاب‌هایی که کلمه در آن‌ها نقش ویژه‌ای دارد، و جمله‌ها خارج از آن چیزی که کتاب و نویسنده تحمیل می‌کنند برای خودشان زیستِ مستقلی دارند، کتاب‌های شب‌اند. کتاب‌هایی که می‌شود با آن‌ها شب را دچار شد. بلانشو اما فرق می‌کند. از معدود نویسنده‌ها و فیلسوف‌هایی است که می‌شود کتاب‌هایش را هم در روز خواند، هم در شب. خواندن کتاب‌های بلانشو در روز، با خواندن‌شان در شب یکسان نیست:

«هستی‌ام را در دوزخی گیج‌کننده می‌یابم که هستی‌ام آن‌جا نیست، یک غیاب، غیابی که مانند یک خدایگان خویشتن را برپا می‌دارد، من نیستم و دوام می‌آورم. آینده‌ای محتوم تا بی‌نهایت در برابر این هستیِ سرکوب‌شده کش می‌یابد... این‌جا شب است. تاریکی هیچ‌چیز را نمی‌پوشاند. اولین حس‌ام این است که این شب غیاب موقت روشنایی نیست. این شب محل تصاویر خیالی نیست، بلکه از همه‌ی چیزهایی تشکیل شده که دیده نمی‌شوند، شنیده نمی‌شوند، و با گوش کردن به آن‌ها حتی یک انسان نیز می‌فهمد که اگر او انسان نبود، هیچ چیز نمی‌شنید. پس، در این شب حقیقی، ناشنیده‌ها و نادیدنی‌ها در حال از بین بردن همه‌ی چیزهایی هستند که شب را قابل زیستن می‌کنند. این شب اجازه نمی‌دهد هیچ‌چیز جز خودش به او نسبت داده شود؛ این شب نفوذناپذیر است.»




هیچ نظری موجود نیست: