بعضی از کتابها را نمیشود خواند، چشمها باید گوش شوند به
وقتِ خواندن بعضی از کتابها. خواندن «جادهی فلاندر» و ترجمهی درخشان جناب بدیعی
چیزی کم از گوشدادن به یک سمفونی زیبا را ندارد. فکر نمیکنم هیچ نویسندهی دیگری
چون «کلود سیمون» قدرت خلق چنین صحنههای اروتیک و زیبایی را داشته باشد که او در
این رمان از لحظهی همخوابگی توصیف کرده:
«وقتی زن را لمس کرد ابتدا این احساس غریب به او دست داد که
گویی واقعا او را لمس نمیکند مثل مواقعی که آدم پرندهای را توی دست میگیرد: آدم
جا میخورد، از فرق میان حجم ظاهری و وزن واقعی آن به شگفت میآید، از آن سبکی
باورنکردنی، از آن ظرافت باورنکردنی، از شکنندگی غمانگیز پرها و از پرز آن، و زن
گفت: اما چه... شما چه می... و چنین مینمود که نه میتواند حرفش را تمام کند نه
تکان بخورد، فقط تند و تندتر نفس میکشید، تقریبا به نفس نفس زدن افتاده بود و در
عین حال همچنان با همان قیافهی وحشتزده و درمانده به او خیره شده بود و در میان
کف دست او و آن پوست ابریشمین بازو هنوز چیزی قرار داشت، چیزی که ضخامت آن از یک
برگ کاغذ سیگار بیشتر نبود، اما چیزی بود که حایل میشد، یعنی مثل آن بود که احساس
لمس اندکی عقبتر دست میدهد... و حالا او میتوانست چشمانش را ببندد و فقط بوی او
را که چون بوی گل بود فرو میبرد و صدای نفس زدنش را میشنید، هوا با شتاب زیاد از
میان لبهایش به درون میرفت و بیرون میآمد، سپس چیزی شبیه آه از خود درآورد.»
در کتابهای سیمون همخوابگی نه عمل خواستن که برداشتن گامی
به ورای خود، به درون نوعی لذت زیباشناختیِ غایی مینماید؛ چشیدن بافت پوست، پاشنههای
«زردآلو»یی زیبای کورین، چینهای چون گلِ لبهای فرج او، مزهمزهکردن شکمچرانانهی
بوسهها، عرق شور و لیسیدن فرج. اگر در قوانین «هرزهنگاری» آمریکا تغییر مهمی
ایجاد شود، آمریکاییها اجازه نخواهند یافت که رمانهای سیمون را بخوانند: «ابتدا
آن را بین لبهایش گرفت و بعد همچون کودکی شکمو تمامش را در دهان جای داد انگار
که داشتیم یکدیگر را مینوشیدیم.» (کلود سیمون... جورج جی. لنارد)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر