هجده ساله بود و من دوست داشتم 35سال داشت. پارسال در تنها
مکالمهای که داشتیم و از چند سطر بیشتر نبود، دربارهی سنش حرف زد؛ یادم نیست که
چرا مکالمهمان به سمت سن کشیده شد! از او تنها انگشت شستش را دیدهام؛ انگشتِ
شستِ دستِ چپ، به گمانم دست چپ. اگر خودش نمیگفت به قطع نمیتوانستم سنش را از
روی انگشتش حدس بزنم. برای یک پسر جوان انگشتهای مردانهای بود. کتابی را دست
گرفته بود، کتابی که داشت میخواند، در عکسی که از کتاب فرستاد بود انگشتش دیده میشد.
همانوقت، شاید هم بعد از مکالمه و دیدنِ چندبارهی عکس بود که متوجهی آن نیروی
ناگریزی شدم که هی نگاهم را میچرخاند سمتِ قفسهای که آن کتابِ داخل عکس را آنجا
گذاشته بودم، و از همان چند سالِ قبل که خوانده بودمش شده بود کتابی محبوب. بعدها
فهمیدم رجوع به کتاب بهانه است، نیرو از خودِ انگشت بود؛ همان انگشتِ شستِ دستِ
چپ، به گمانم دستِ چپ. دلبستگی، زبانِ خاصِ خودش را دارد، و من ناخواسته در چارچوب
آن تن داده بودم به یک گفتگوی درونی. انگشتْ نشسته بود جای غیبتِ او، و دیگر نمیخواستم
خودش را ببینم. هر چند بعد از آن مکالمهی مکتوبِ چند سطری عمر رفاقتِ مجازیمان
به باد رفت! اما گاهی حضورِ نامریی آن انگشت، صفحهای از زندگیم را ورق میزند، و
من صدایش را میشنوم؛ صدای ورق خوردن چیزی که نمیدانم چیست، اما احساسش میکنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر