تو آمده بودی. من هول و هراس و اضطرابِ آمدنت را داشتم. دو
نفری رفتیم بالای کوهی که میشد از آنجا کوههای سرسبزی را دید که جان میدادند
برای نفس کشیدن، هوا به طرز عجیبی خوب بود، و شفاف و پر از عطرِ سبزهی اولِ بهار،
اما میدانستیم هنوز زمستان است. تا چشم کار میکرد کوه بود، و همه سر سبز بودند و
شفاف، انگار برای اولینبار است که کسی آنها را میبیند. یک صدا آمد و صدا هی
نزدیک و بمتر میشد. من فکر میکردم صدا را از درونم میشنوم، از جایی که درونمان
بود، حتا منتظر بودم که تو لباسهایت را درآوری و صدا را نشانم دهی که از درونت
بیرون میآمد! هواپیمایی را میشد بالای کوههای اطراف دید، که داشت میچرخید
پشتِ کوهی، و از آنجا بیرون آمد و چرخید طرفِ ما، و نزدیکتر شد، و بزرگتر شد با
نزدیکشدنش به طرف ما، و آمد، هی جلوتر میآمد و رسید به ما، درست کنار ما. من و
تو حیرت کردیم از آن جثهی عظیم، که چندبرابر هواپیماهای معمولی بود. فکر
کردیم از بالای سر ما میگذرد، اما ایستاد! و ما اول خشنود بودیم که میتوانستیم
از نزدیک آن جثهی عظیم را ببینیم، و بعد هول و هراس آمد سراغمان، خطر یک جایی
کنار ما با باد میآمد و میرفت. نمیدانستیم باید خوشحال باشیم یا بترسیم، از شک
و تردیدمان میترسیدیم. تو جلو رفتی، من که عقب مانده بودم پایم لیز خورد. پرت شدم
از کوه، و هی پایین میرفتم، پایینتر میرفتم، مثل برگی شده بودم، گاهی هم بالا
میرفتم، و باز پایین، و به کنارهها میچرخیدم و سنگین نبودم، حداقل برای آن هوا
سنگین نبودم، و هول داشتم، و ترس داشتم، که تو مهمان من بودی، و در هوا بودم، و
هوا عبارت از من بود، و بوی خوشی میآمد، و همهی وزنم ترسی بود که در دلم مانده
بود، و تا چشم کار میکرد کوه بود، و من یک جا تنها بودم، و تو یک جا تنها بودی، و
هیچ کس آنجا نبود، و تو مهمان من بودی، و خانهای نبود، و آدمی نبود، و پایین میرفتم،
و بالا میرفتم، و به کنارهها میچرخیدم، و برگی شده بودم که تو انگار با آن بازی
میکردی، و من با شوقِ کودکانهی تو در عطر سبزهها میچرخیدم، ولی باز میدانستم
یکجایی باید برویم، جایی که سنگینیاش را احساس میکردم، مثل کودکی که برای یک
لحظه تصویر 30 سالگیاش را نشانش دهند، و غم بود که در ما، بیآنکه همدیگر را
ببینیم، میخندید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر