نزدیک
صد سال پیش، در روستایی کوچک واقع در غرب ایران، مردی خانه و همسر باردارش را ترک
میکند، تا برای علاج بیماریاش راهی بغداد شود. خانوادهی او و مردم روستا یک سال
چشمبهراه بازگشت او میمانند؛ یک سال دیگر هم میگذرد و خبری از او نمیشود. سه
سال بعد، مردی با لباس سفید عربی وارد روستا میشود. اهالی روستا دورش جمع میشوند.
خودش است. همه تا خانه او را همراهی میکنند. زن گریان شوهرش را در آغوش میگیرد.
بعد رو میکند به دختر کوچکی که کنارش ایستاده، به مرد میگوید: این دختر توست.
مرد بچه را در آغوش میگیرد، و میبوسد، و باز میبوسد. اهالی روستا وقتی میبینند
در طول هفتههای متوالی مرد یک لحظه هم بچه را از آغوشش دور نمیکند، میگویند اگر
او را زمین نگذارد راه رفتن از یادش میرود. به اجبار او را زمین میگذارد و سالها
سال بعد، آن دخترِ کوچکْ مادربزرگ من میشود.
ده
سال پیش، به دلیل یک بیماری حاد مادربزرگم در بیمارستان بستری میشود. یک روز که
زنگ زده بودم حالش را بپرسم گوشی را از مادرم گرفت و طوری که فقط خودم بشنوم گفت
حتمن یک پاکت سیگار برایش ببرم. سیگار را بردم و او دور از چشم همه میرفت دستشویی
بیمارستان و سیگار میکشید. روز ترخیص دکتر به او و پدرم میگوید اگر یک نخ دیگر
سیگار بکشد میمیرد. مادربزرگم از زیر تختش پاکت سیگار را بیرون میآورد و جلوی
دکتر و پدرم و عمویم و مادرم و دو بیمار دیگر یک نخ سیگار روشن میکند؛ و نمیمیرد.
من
در واحد روبرویی خانهی پدر و مادرم زندگی میکنم. میبینم تا صبح به خاطر مادربزرگم
که سه سال است به مراقبت ویژه نیاز دارد، بیدارند. حتا بعضی از شبها شیفتی میخوابند.
گاهی برای آنکه استراحت کنند نیمههای شب بالا میروم و اتاق مادربزرگم میمانم.
دیشبْ نزدیک چهار صبح بیدار شد. با اینکه برای بلند شدن و راه رفتن نیاز به کمک
دارد دیدم وسط اتاق ایستاده؛ دستهایش را باز کرده، دور خودش میچرخد، و انگار در
بیابانی رها شده باشد، بلند فریاد میزند: مامان... مامان... مامان. پدر و مادرم
وحشتزده به اتاق آمدند. مادرم گریان بغلش کرد و گفت: جانم... جانم... جانم. و او
سرش را روی شانهی مادرم گذاشت، و آرام چشمهایش را بست، و خوابید.
۲ نظر:
همیچ چیز غم انگیز تر از این نیست که یه مادر، مادرش رو صدا بزنه.
مادر که میمیرد، دیگر نمیمیرد
ارسال یک نظر