یک
حفره؛ آن تاریکی، جای خالی کتابی که چون زخمی کهنه، قلبِ قفسه را شکاف داده است.
هر گاه دوستی رمانی از قفسهها برمیدارد و به امانت میبرد، کاراکترهای آن کتاب
روحشان را در اتاق جا میگذارند. انگار زخمهایشان دوباره سر باز کردهاند. چه
کسی به خود اجازه میدهد «جنایت و مکافات» را بردارد و راسکلنیکف را گرفتار
دوزخِ درونش کند؟ امشب من آرام نخواهم داشت! آن تاریکی دارد به من نگاه میکند. انگار
میخواهد بگوید همهی زندگیام جای خالی چیزیست که از من گریخته است. امشب، خوابْ
در من بیدار میماند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر