۱۳۹۴ آذر ۶, جمعه

همنوایی روزانه‌ی ارکستر کلمات


نمی‌توانم سرم را از روی کتاب بردارم. شرفِ ادبیات فارسی است این رمانِ روزگار دوزخی آقای ایاز. مثل این است با خواندن جمله‌هایش به یک سمفونی گوش می‌دهم. جاری می‌شوند کلمات در من. جمله‌هایی که با خوانده‌شدن به ارگاسم می‌رسند. مثل بادِ خنکی می‌خورد به صورت آدم. نفس کم می‌آورم برای خواندنش. هر صفحه را بارها می‌خوانم. به کلمه‌ی آخرِ هر صفحه که می‌رسم نمی‌دانم چطور کتاب را ورق بزنم. یک ثانیه را نباید از دست بدهم. می‌خوانم و باز می‌خوانم. دوباره می‌خوانم. چندباره می‌خوانم. چشم کم آورده‌ام برای خواندنش. سه صفحه. امروز نتوانستم بیشتر از سه صفحه بخوانم. صدبار این سه صفحه را خوانده‌ام. عشق‌بازی ایاز با کیمیا. به نظرم باید این سه صفحه را جزو میراث ملی به شمار آورد. باید رفت ثبتش کرد:


و کیمیا، کیمیا، کیمیا می‌گفت، من مدتی بود که تو را می‌خواستم، می‌خواستمت؛ و من می‌گفتم هر شب گوشه‌های چشم‌هایت را نگاه کرده بودم، ببین هر شب، هر شب؛ و او می‌گفت، دیگر چطور و کجا را، کجاها را نگاه کرده بودی؟ و من می‌گفتم موهایت را، که موهایت را می‌خواستم، موهایت را هم نگاه کرده بودم؛ و او زانوهایش را از دو طرف روی سینه‌ی من گذاشته بود و می‌گفت، بگو، بگو تو چه چیز مرا خواستی که نگاهم کرده بودی هان، ها، چه چیز مرا می‌خواستی؟ و من می‌گفتم گاهی چشم‌ها و گاهی لب‌ها را و یک‌بار موقعی که شانه‌های بلندت برهنه بود- من پاهایت را، خواسته بودم، اما اغلب، می‌دانی، می‌دانی، من اغلب، همه جا، همه جا، جا، جا، همه جای تو را خواسته بودم؛ و او می‌گفت، پس بیا بیا، همه جایم را پُر کن، پرش کن، پرش کن، و من پرش می‌کردم، پرش می‌کردم، با همه جایم؛ و چشم‌های او به کنار حدقه‌هایش می‌غلتید و صورتش به ناگهان سرخ و شکنجه دیده، بعد صاف و درشت و زیبا، مثل دریاچه‌ای می‌شد و بعد او دوباره شروع می‌کرد به نالیدن و به من می‌گفت، بنال، بغلم بنال، با آن صدای در گلومانده‌ات بنال؛ که من نمی‌دانم می‌نالیدم یا نه؛ که او می‌گفت باز هم، بنال و بنال و من که صورتم از بالا، بر روی پستان‌هایش خمیده بود می‌نالیدم و او تنش را بالا می‌آورد و پایین می‌برد و مدام و مدام و مدام می‌گفت، بنال و بنال و بنال.



هیچ نظری موجود نیست: