آنها؛
ارواح سرگردانِ داخل اتاقم. چشمهایی که پلک نمیزنند. خیره میشوند. سایههای
شناور در زمان. فاکنر، با پیپی بر لب.
انگار دقایقی پیش از خانهی شروود
اندرسن برگشته
و در فکر نوشتن اولین رمانش است. داستایفسکی جوان، که معمولن اولین سوال مهمانهاست: آن عکس، همان که کنار عکس بکت است؟ برای من او خودِ راسکلنیکف است. بیرون آمده از «جنایت
و مکافات»! شاید شیطان درون اوست. نمیتوانم آن نگاه
را از خودم دور نگه دارم. انگار در اتاقم به او پناه دادهام. من مینویسم، او
نگاه میکند و جراحاتِ کلمه را درونِ خودش میریزد. جویس، همان کسی که در جواب
سوال یکی از دوستانش: خجالت نمیکشی از مردم اعانه قبول میکنی، گفته بود: حتا آنهایی
هم که به دنیا نیامدهاند به من بدهکارند. ادگار آلن پو. اسمش را مینویسم و
میخندم. دوباره اسمش را مینویسم: ادگار
آلن پو. به گمانم باز هم دارم میخندم. صدای خندهام
را بشنوید. لطفا بخندید. به خندهی من. به ترسی که پشت خندهام پنهان کردهام. به
موهای سیخ شدهام، به سایهاش که هر شب در تاریکی به خوابهایم تجاوز میکند. و
دردناکتر از همه، ابهتِ بربادرفتهی «اسکار
وایلد» همان
کسی که روزگاری گل سرسبد مهمانیها بود و در آخرین سالهای عمرش حتا سقفی بالای
سرش نداشت. یکی از دوستانش نقل میکند که از وایلد شنیده: وقتی او به بهشت میرود،
پطرس -حواری دم دروازهی بهشت- به استقبالش میآید، خرواری کتاب با جلد نفیس در
دست دارد، و میگوید: اینها، آقای وایلد، کتابهای نانوشتهی شمایند. و سایهها،
سایههای امتداد یافتهی روی دیوار. هیچ نویسندهای با مرگش سایهاش را با خود نمیبرد.
سایهها تا ابد کنار کلمهها باقی میمانند. ما با خواندن، سایهها را تکثیر میکنیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر