من
مُرده بودم. مرا در تختم دفن کرده بودند. حتا توان این را نداشتم بلند شوم تا
خاکستر سیگارم را در زیرسیگاری بریزم. روزهایم آبلوموفوار میگذشت. زندگیام شده
بود دوران نقاهتِ یک بیماری لاعلاج. به خودم مبتلا شده بودم. من بیماریِ خودم
بودم. کلمات در سرم راه میرفتند. روزها و ساعتها، دراز شده روی تخت، روزگارم را
در اضطراب و انتظار به سر میبردم. دیوانهوار انتظار میکشیدم. نمیتوانستم تن به
هیچکاری بدهم. همه چیز موقتی شده بود؛ حتا نفسکشیدن. با اینکه در انتظار به سر
میبردم اما درواقع منتظر چیزی نبودم. انتظار و اضطراب زندگیام را فلج کرده بود.
میدانستم تنها «کلمه» است که میتواند نجاتم دهد. رمانی را که در حال نوشتنش بودم
کنار گذاشتم. به دنبال اولین جملهای بودم که مرا به جهانی دیگر پرت کند. تمام
تلاشم برای نوشتن جملهی تازه شد رمانی دیگر: آمدهام روی سنگ قبرت دراز بکشم.
امروز
که به دنبال مجلهای زیر تختم را میگشتم اتفاقی چشمم خورد به نسخهی تایپشدهی
رمانی که چند سال پیش نوشته بودم. این رمان شکلی از جنون من است. پاسخِ من به تختی
که صدوهفتادودو سانت از مرا خاک کرده بود. یک شوخی با ژانر رمان. امروز که صفحاتی
از آن را خواندم چنان به خنده افتادم که هنوز هم فکم درد میکند.
امیل
سیوران میگوید: «هر کتابی یک خودکشی به تعویق افتاده است.» ولی من با نوشتن این
کتاب خودم را از گورم بیرون آوردم، تا بار دیگر توانِ مُردن داشته باشم. شاید از
این روست که فکر میکنم هر کتابْ تلاش برای طبیعی جلوه دادن مرگ، هنگام خودکشی است.
آخرین
جملهی رمانِ چاپنشدهی فراموششدهام را میخوانم و دوباره میگذارمش زیر تخت؛
چرا که باور دارم برای آرامشِ روحِ مردگان هم که شده، باید آنها را به گور برگرداند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر