۱۳۹۴ آبان ۱۵, جمعه

کسی به من زنگ نمی‌زند


مارکز داستان تکان‌دهنده‌ای دارد درباره‌ی زن بیست و هفت ساله‌ای که یک روز در مسیر خانه‌ ماشینش خراب می‌شود. زن، ساعت‌ها زیر باران در جاده به انتظارِ کمک می‌ایستد، تا این‌که در نزدیکی‌های شب اتوبوسی سوارش می‌کند. داخل اتوبوس پر از زنان رنگ‌پریده‌ای است که هر کدام پتویی دور خودشان پیچیده‌اند. پتویی هم به زن می‌دهند. ساعتی بعد نزدیک ساختمان بزرگ و کهنه‌ای آن‌ها را پیاده می‌کنند. زن به امید این‌که بتواند داخل ساختمان تلفنی پیدا کند تا شوهرش را در جریان بگذارد با زن‌های دیگر وارد ساختمان می‌شود. غافل از این‌که آن‌جا تیمارستان است. زن را به اشتباه بستری می‌کنند و تا آخر عمر آن‌جا نگه‌ش می‌دارند. اما وحشتناک‌تر از  این، مصاحبه‌ای است که در آن مارکز می‌گوید داستانش را با الهام از اتفاقی واقعی نوشته است.


روزی روزگاری من هم یک هفته در یک آسایشگاه روانی بودم؛ البته برای مراقبت از یک دوست. آسایشگاهی که همه‌ی بیمارانش یک جوری جانباز این زندگی ِ معمولی بودند٬ و عموما زخم خورده‌ی عشق. تنها چیزی هم که به زندگی پیوندشان می‌داد سیگار بود و سیگار. و من چقدر شرمسار می‌شدم وقتی عصرها برای گرفتن یک لیوان شیر به خط‌شان می‌کردند. یک سال بعد، همان دوست نازنینم، روز عروسی‌اش، هنگامی که عروس در آرایشگاه منتظرش بود٬ تا بیاید و حتا گذشته‌اش را با او قسمت کند، خودکشی کرد. سر خاکش تنها چیزی که از او به یاد داشتم٬ نگاهِ ماتش بود؛ وقتی در صفِ شیر، گاهی به طرفِ من برمی گشت و با اندوه می‌گفت: تو هم بیا٬ برات جا گرفتم.

هیچ نظری موجود نیست: