نویسندگانی
هستند با اینکه بیشتر کتابهایشان را خواندهایم اما هنوز عکسشان را ندیدهایم.
گاهی با دیدن عکسی از این نویسندگان در کمال تعجب متوجه میشویم تصویری را که
مشاهده میکنیم چهرهی ساخته شده در ذهنمان برای نویسندهای دیگر است. این اتفاق
برای من سالها پیش در مورد «رومن گاری» افتاد. بعد از دیدن تصویری از او
متوجه شدم مدتهاست اشتباهی این عکس را مربوط به «خولیو کورتاسار» میدانم. از
این رو «رومن گاری» برای من هنوز در لیست نویسندگانی است
که عکسشان را ندیدهام. برای من اما نویسندگانی هم
هستند که در عکسهایشان چیزی هست که بیشباهت به لحنِ عمومی عکسهای خانوادگیام
نیست. خصلتی پنهان، نشانهای غریب از تبار خانوادگیام. این مورد با دیدن عکسهای «جورج
اورول» برایم اتفاق افتاد. در حالت صورتش چیزی هست که مرا میبرد به سالهای کودکیام.
جنگ، همهی مردهای همسن پدرم را شبیه هم کرده بود. نسلی که میشد آنها را با شکل
سبیلهایشان شناخت. در سالهای گذشته همین شباهت سدی بین من و کتابهای اورول به
وجود آورده بود. با دستگرفتن هر کتابش به یاد کسانی میافتادم که گویی از صفحات
تاریخ پاک شدهاند. انگار با محو شدن آنها بخش مهمی از خانواده و گذشتهام را از
دست دادهام. شاید کلمهی درستش «زوال» باشد. بله، همین کلمه است که من در نگاه
اورول میبینم. اشتراک بین عکسهای او و گذشتهی خانوادهام همین کلمه است. این
کلمه باید نشان خانوادگی ما باشد. به عکسهای اندک گذشته که نگاه میکنم نمیتوانم
باور کنم آن آدمها را دیدهام، انگار باید مربوط به قرنها پیش باشند. احساس میکنم
در همهی عکسها باد میوزد و صورت همهی آنها را گرد و غبار پوشانده است. نمیدانم
چرا هر چقدر شباهت کمتری –از لحاظ شکل ظاهری- بین نویسندهها و اعضای خانوادهام
باشد، بهتر و راحتتر میتوانم سراغ کتابهایشان بروم! امروز عکسی از جوانیهای
اورول را دیدم که در آن هیچ نشانی از آن شباهت نبود. کسی است که نمیشناسمش، اما
میلی عجیبی به شناختنش دارم. حالا میانِ من و او چنان فاصلهای افتاده، که مجبورم
برای نزدیکتر شدن، تمام کتابهایش را بخوانم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر