»کسی که وقت ندارد تا هفت ساعت به تماشای باران در فیلم بلا تار بنشیند، فرصتِ سعادت در هنر را هم ندارد.» این جملهی «رانسیر» ستایشی از تانگوی شیطان بلا تار است. فیلمی که دیدنش به تجربهی خواندنِ «در جستجوی زمان از دست رفته» میماند! گویی زمان ایستاده، تا فرصت کافی برای رجوع به لایههای پنهانش را داشته باشیم. آنجاهایی که انسان از ابتلا به خودش میترسد و در پی راه فراری است که خودش را از دست خودش نجات دهد. از واقعیتِ چشم دوختن در نگاهِ آدمهایی که حتا حالِ خندیدن به بلاهتِ امیدداشتن را ندارند. روستایی که بیشتر به گورستانی از ارواح میماند. آدمهایی که از مرگ برخاستهاند و میخواهند آنجا را ترک کنند. و بارانی که مدام میبارد. مثل این است آسمان دارد برای اهالی روستا گریه میکند. بلا تار همه را با پلانهای طولانیاش میخکوب میکند. راه رفتنهای بدون وقفه، که مخاطب مجبور میشود تا ابد به آنها خیره شود و منتظر بماند. هر چند میداند چیزی در این راه رفتنها نیست. قرار نیست کسی به جایی برسد. همهچیز همان پروسهی دورشدن و به جایی نرسیدن است. تلاشی پوچ برای وانمودکردن به زندهبودن! آنها فقط حرکت میکنند، در همهی جای فیلم، سرگردان راه میروند، دور میشوند، فرو میروند؛ در چیزی که میبینم و میدانیم هیچ است. فیلم شاید حکایتِ آن دو ساعتی باشد که یکی از آدمهای فیلم میبیند. دو ساعت که هر کدام در آنِ واحد زمانهای متفاوتی را نشان میدهند. یکی که خیلی کند حرکت میکند و آن یکی که به جای نشاندادن زمان، بیانکنندهی ناامیدی اوست. «تانگوی شیطان» فیلمِ توقف زمان است. مالیخولیایِ زمان، وقتی زندگی دیگر زیستنی نیست.
۱۳۹۴ آذر ۵, پنجشنبه
مالیخولیای زمان
»کسی که وقت ندارد تا هفت ساعت به تماشای باران در فیلم بلا تار بنشیند، فرصتِ سعادت در هنر را هم ندارد.» این جملهی «رانسیر» ستایشی از تانگوی شیطان بلا تار است. فیلمی که دیدنش به تجربهی خواندنِ «در جستجوی زمان از دست رفته» میماند! گویی زمان ایستاده، تا فرصت کافی برای رجوع به لایههای پنهانش را داشته باشیم. آنجاهایی که انسان از ابتلا به خودش میترسد و در پی راه فراری است که خودش را از دست خودش نجات دهد. از واقعیتِ چشم دوختن در نگاهِ آدمهایی که حتا حالِ خندیدن به بلاهتِ امیدداشتن را ندارند. روستایی که بیشتر به گورستانی از ارواح میماند. آدمهایی که از مرگ برخاستهاند و میخواهند آنجا را ترک کنند. و بارانی که مدام میبارد. مثل این است آسمان دارد برای اهالی روستا گریه میکند. بلا تار همه را با پلانهای طولانیاش میخکوب میکند. راه رفتنهای بدون وقفه، که مخاطب مجبور میشود تا ابد به آنها خیره شود و منتظر بماند. هر چند میداند چیزی در این راه رفتنها نیست. قرار نیست کسی به جایی برسد. همهچیز همان پروسهی دورشدن و به جایی نرسیدن است. تلاشی پوچ برای وانمودکردن به زندهبودن! آنها فقط حرکت میکنند، در همهی جای فیلم، سرگردان راه میروند، دور میشوند، فرو میروند؛ در چیزی که میبینم و میدانیم هیچ است. فیلم شاید حکایتِ آن دو ساعتی باشد که یکی از آدمهای فیلم میبیند. دو ساعت که هر کدام در آنِ واحد زمانهای متفاوتی را نشان میدهند. یکی که خیلی کند حرکت میکند و آن یکی که به جای نشاندادن زمان، بیانکنندهی ناامیدی اوست. «تانگوی شیطان» فیلمِ توقف زمان است. مالیخولیایِ زمان، وقتی زندگی دیگر زیستنی نیست.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر