بونوئل
در کتاب خواندنیاش «با آخرین نفسهایم» آرزو میکند کاش میتوانست بعد از مُردن،
هر ده سال یکبار از قبر بیرون بیاید، خودش را به یک کیوسک برساند و چند روزنامه
بخرد: «روزنامهها را زیر بغل میزنم، بعد کورمالکورمال به قبرستان برمیگردم و
از فجایع این جهان باخبر میشوم؛ سپس با خاطری آسوده در بسترِ امنِ گورِ خود
دوباره به خواب میروم.» من هم باید اعتراف کنم که دوست دارم بعد از مرگم هر ده
سال یکبار از گور بیرون بیایم، آنوقت خودم را به یک کتابفروشی میرساندم و از
کتابفروش میپرسیدم: آیا مردم هنوز رمانهای کلاسیکی چون «دن کیشوت»،
«آناکارنینا»، «برادران کارامازوف» و «تریسترام شندی» را میخوانند؟
میلان
کوندرا در یکی از مقالاتش میگوید: «اگر ادیسون برق را اختراع نکرده بود، کس دیگری
آن را اختراع میکرد. اما اگر «لارنس استرن» به این فکر دیوانهوار نیفتاده بود که
رمانی بدون داستان بنویسد، کس دیگری به جای او آن را نمینوشت و تاریخ رمان چنانکه
امروز میشناسیم نمیبود.» به نظر من این گفتهی کوندرا، جدا از تجلیلِ شاهکار بینظیری
چون «تریسترام شندی»، سپاس و ستایشی است دربارهی بیشتر آثار کلاسیک ادبیات. به
جرات میتوان گفت اگر سروانتس، داستایفسکی، کافکا و ... نبودند جهان اکنون بیمایهتر
از چیزی بود که حالا هست.
۲ نظر:
این حرف شما شبیه "فلان ده کاری که باید قبل مرگ انجام داد" و "بهمان صد چیزی که باید دید" میمونه
دیدم که قبل از مرگ نمیتونم کاری انجام بدم؛ گفتم حداقل یه آرزوی بعد از مرگ داشته باشم!
ارسال یک نظر