۱۳۹۴ آبان ۲۵, دوشنبه

ترانه‌ی شبی که سه‌شنبه بود


دارم هیچ‌کاری انجام نمی‌دهم. نیم ساعت است دنبال یک تکه کاغذ می‌گردم که به خیال خودم جمله‌ای بر آن نوشته‌ام. برای این‌که از روزمرگی دربیایم سیگار نمی‌کشم. خودم را آزار می‌دهم و سیگار نمی‌کشم. یک نخ از پاکت بیرون می‌آورم. نزدیک صورتم می‌برم. خوب نگاهش می‌کنم. بعد توتونش را داخل زیرسیگاری خالی می‌کنم. عطسه‌ام می‌آید. به هوای این‌که منفجر شوم با دست دماغم را می‌گیرم. عطسه با صدای خفه‌ای درون دماغ و دهانم خاموش می‌شود. یک بخش دیگر از تبصره‌ی 22 را می‌خوانم. سرجوخه ویتکوم حالم را می‌گیرد. دوست دارم می‌توانستم برای چند دقیقه هم که شده بروم داخل رمان و یقه‌اش را بگیرم و بگویم اگر یک‌بار دیگر سربه‌سر کشیش بگذارد تمام صفحه‌های مربوط به او را پاره می‌کنم. کتاب را می‌گذارم روی تخت. به گمانم سرم هم درد می‌کند. بله، درد می‌کند. طرف راست. از صبح که از خواب بیدار شده‌ام تیر می‌کشد. احساس می‌کنم در طول هفته‌ی گذشته هر روز این وضع را داشته‌ام. می‌دانم طرز خوابیدن را از یاد برده‌ام. شب‌ها چندبار بلند می‌شوم و جای خوابم را عوض می‌کنم. روی تخت. پای تخت. داخل هال. حتا یک‌بار هم به آشپزخانه رفتم. چیزی در من سرجای خودش نیست. نمی‌خواهم باشد. بنیامین می‌گوید: «فاجعه یعنی این‌که همه چیز به روال همیشگی باشد.» پس من درون فاجعه هستم. فکر می‌کنم باید از این قضیه خوشحال باشم. بالاخره داخل چیزی هستم. کاش می‌توانستم یک خمیازه‌ی دیگر بکشم. می‌روم طرف پاکت سیگار. آن را نزدیک دیوار می‌گیرم. سایه‌اش دقیقا اندازه‌ی خودش است. سرم را نزدیک دیوار می‌برم. سعی می‌کنم از سایه‌ی سیگار پُکی بگیرم و دود خیالی را رو به سقف بیرون بدهم.

هیچ نظری موجود نیست: