سه روز قبل از تولد دادا، هوگو بال، یکی از مطرحترین چهرههای
دادائیسم، به همراه همسرش کافهای در زوریخ افتتاح میکند به نام «کابارهی ولتر»؛
که از آن پس میشود محلی برای تجمع و گردهماییهای گروه دادا. اولین مجلهی
دادائیستی هم از دل همین کافه بیرون میآید، که نام همان کافه را بر خود داشت.
چندی بعد جشنوارهای در این کافه برگزار میشود که از آن به عنوان اولین رویداد
دادا یاد میکنند. در تبلیغات آن عنوان شده بود: شبی برای رقص، شعر، نمایش و
بیانیه. در این شب دادائیستها با لباس و ظاهر عجیب به شعرخوانی و رقص میپردازند.
و در کنار صداهای گوشخراش طبلها، با بههمزدن قوطیها سعی میکردند موسیقی خاصی
تولید کنند. چند نفری روی صحنه میرفتند و همزمان باهم شعرهای بیمعنایشان را میخواندند.
«هوگو بال» در این شبْ شعری فونتیک میخواند که از کلمات بیمعنی ساخته شده بود.
لباسی که بر تن داشت استوانهای مقوایی بود. کمکم سروصدای جمعیت بلند میشود. آنها
سعی میکنند با پرتاب هر چیزی که دم دست دارند اعتراضشان را به گوش برگزارکنندهها
برسانند. دیگر نمیشود خشم آنها را کنترل کرد. همه به جان هم میافتند. هوگو بال
که لباسش بیشتر از آن چیزی که فکرش را میکرد دست و پاگیرش است، نمیتواند فرار
کند. گیر جمعیت میافتد. آنها اول لباسش را پاره میکنند و بعد هم به جانش میافتند
و تا میتوانند کتکش میزنند.
۱۳۹۴ اسفند ۹, یکشنبه
۱۳۹۴ اسفند ۶, پنجشنبه
حاشیهنویسی بر پنجشنبه
سرم را پایین انداختم و سعی کردم نگاهت نکنم، تا خجالت نکشی.
هر چند بعدها قدر لطفی را که امروز با ظلمی که در حقم روا داشتی بیشتر و بهتر میفهمم
و درک میکنم. تو امروز با من بد کردی، تا ندانسته مرا از رنجِ روحی سالهای پیش
رو نجات دهی.
*
از تنهاییها میتوانم به تنهایی لذتبخش بعد از خودارضایی
اشاره کنم. اینکه دیگری را کنار خودت نبینی. آسودگی یکنفره؛ لذتِ غیاب، حاصلِ
عشقبازیای که در آن عاشق و معشوق یک نفرند.
*
هر سال، در همان روز میمیری. و من از عقبانداختنِ مرگ تو
عاجزم. هر سال در آن روز میمیری؛ در آن ساعتِ صبح که من خواب بودم و صدای گریه
بیدارم کرد.
*
تمامِ وقتِ مرا داستانننوشتن گرفته است!
*
کلمات مُردهاند.
*
میتوان یک جمله از آن را انتخاب کرد و بر اساس آن جمله
قضاوتی کرد که شاید ربط چندانی به کل کتاب نداشته باشد، و قضاوت درستی هم دربارهی
کتاب نباشد. اما میتوان برای هر جمله و پاراگرافش دست به خوانشی جداگانه زد! این
اثری است که خودش را به این شکل عرضه میکند؛ هم در جزء، هم در کل. خوانش جزء به
جزء شاید منجر به خوانشی درست دربارهی کل اثر نشود، اما نمیتوان با وسوسهی
بازتولید اثر، بدینگونه، مقاومت کرد.
*
نقل قول اول: والری حق داشت نگران خوانندهی بیفرهنگِ
امروزی باشد، آن خوانندهای که به دنبال آن است تا سهولت خودِ متن به کمک خواندنش
بیاید... بلانشو
*
نقل قول دوم: اگر قرار بود بر سنگ گورم نوشتهای حک شود، میگفتم
بنویسید: آن فرد... کیرکگور
*
رنگ: شاید زردِ مایل به عدد صدوهفده
۱۳۹۴ اسفند ۵, چهارشنبه
همچون ساعت عمر
همچون ساعت عمر که ثانیهها بر آن پر شتاب میگذرند، شمارهی
صفحهها روی سرِ شخصیتهای یک رمان میآویزند. کدام خواننده است که حتا یکبار هم
شده، نگاهی تند و هراسان به آنها نیانداخته باشد؟... والتر بنیامین
تنها یک نویسنده هست که حینِ خواندن رمانهایش به شمارهی
صفحهها نگاه نمیکنم: ساموئل بکت. کاش سهگانهی او بدون شمارهی صفحه چاپ میشد.
هر چیز اضافی در کتابهای بکت ریشخندِ زهرآگینی است که خواننده را دست میاندازد.
در آثار او زمان و شخصیتها یکدیگر را تحقیر میکنند. در هر صورت بازندهی واقعی
این بازی خوانندهای است که گاهی زیرچشمی به شمارهی صفحات چشم میدوزد. مثل این
است بخواهد هر چه زودتر از باتلاقی که در آن افتاده رهایی یابد؛ غافل از اینکه
خوانندهی راستین بکت با حفرهای در درونش رمان را ترک میکند!
باید قلبم را هم استفراغ کنم، به همراه باقی چیزها بالا
بیاورم، فقط در این صورت است که هر چه میگویم جدی است، فقط یک مشت کلمهی بیمصرف
نیست. خب، امیدت را از دست نده، دهانت را باز نگه دار و خم شو، شاید یکی از همین
روزها بیرون بیاید.
نام ناپذیر. بکت
نام ناپذیر. بکت
۱۳۹۴ اسفند ۴, سهشنبه
زوزه
از خواب میپرم. خیسِ عرقم. میلرزم. به زور میتوانم نفس
بکشم. هنوز سنگینیاش را روی سینهام احساس میکنم. همانجا روی تخت مینشینم و به
دیوار تکیه میدهم. دهانم خشک شده. فکر میکنم کور شدهام! هیچچیز را نمیبینم.
این تاریکی برایم ناآشناست. انگار درون حجمی از تاریکی افتاده باشم؛ لزج است. با
اینکه نمیبینمش حضورش را احساس میکنم. همین مرا میترساند. میدانم سنگینی قفسهی
سینهام از حضور او بوده، وحشتم حتا. بلند میشوم. چراغ را روشن میکنم. میبینمش.
آن سفیدی باز شده، مثل سفیدی چشمهای هیولایی که شب او را بالا آورده باشد. کف
اتاق، کنار تخت. سریع میروم طرفش و میبندمش. هیچوقت نباید قبل از خوابیدن
دفترچهای را باز گذاشت! صفحات سفید به خواب تجاوز میکنند. کلمه که نوشته نشود
تکثیر میشود در هوا، و ارواح خوابیده لای سطرها را بیدار میکند. زوزه میکشند
کلمات، و من از ترس به تاریکی پناه میبرم. این وحشت فرق میکند با ترسِ نویسنده
از مواجهه با صفحهی سفید. این صفحاتِ گشوده شده دهانشان را باز کردهاند تا همهی
زندگی را یکجا ببلعند. صفحهی سفیدِ نوشتهنشده در تاریکی شبْ جولانگاهِ خوابهای
آشفتهی غولِ بیچراغی است که هزار و یک شب به انتظارِ کلمهای پلک بر هم نگذاشته،
بلکه بتواند زیر سایهای که بر صفحهی سفید میافتد برای چند لحظه به تاریخِ گمشدهای
برگردد که در هیچ کتابی نیامده. صفحهی سفیدْ شب را آزار میدهد و نمیگذارد روز
آواز غمناکش را بخواند.
۱۳۹۴ اسفند ۳, دوشنبه
لذت زیباشناختیِ غایی
بعضی از کتابها را نمیشود خواند، چشمها باید گوش شوند به
وقتِ خواندن بعضی از کتابها. خواندن «جادهی فلاندر» و ترجمهی درخشان جناب بدیعی
چیزی کم از گوشدادن به یک سمفونی زیبا را ندارد. فکر نمیکنم هیچ نویسندهی دیگری
چون «کلود سیمون» قدرت خلق چنین صحنههای اروتیک و زیبایی را داشته باشد که او در
این رمان از لحظهی همخوابگی توصیف کرده:
«وقتی زن را لمس کرد ابتدا این احساس غریب به او دست داد که
گویی واقعا او را لمس نمیکند مثل مواقعی که آدم پرندهای را توی دست میگیرد: آدم
جا میخورد، از فرق میان حجم ظاهری و وزن واقعی آن به شگفت میآید، از آن سبکی
باورنکردنی، از آن ظرافت باورنکردنی، از شکنندگی غمانگیز پرها و از پرز آن، و زن
گفت: اما چه... شما چه می... و چنین مینمود که نه میتواند حرفش را تمام کند نه
تکان بخورد، فقط تند و تندتر نفس میکشید، تقریبا به نفس نفس زدن افتاده بود و در
عین حال همچنان با همان قیافهی وحشتزده و درمانده به او خیره شده بود و در میان
کف دست او و آن پوست ابریشمین بازو هنوز چیزی قرار داشت، چیزی که ضخامت آن از یک
برگ کاغذ سیگار بیشتر نبود، اما چیزی بود که حایل میشد، یعنی مثل آن بود که احساس
لمس اندکی عقبتر دست میدهد... و حالا او میتوانست چشمانش را ببندد و فقط بوی او
را که چون بوی گل بود فرو میبرد و صدای نفس زدنش را میشنید، هوا با شتاب زیاد از
میان لبهایش به درون میرفت و بیرون میآمد، سپس چیزی شبیه آه از خود درآورد.»
در کتابهای سیمون همخوابگی نه عمل خواستن که برداشتن گامی
به ورای خود، به درون نوعی لذت زیباشناختیِ غایی مینماید؛ چشیدن بافت پوست، پاشنههای
«زردآلو»یی زیبای کورین، چینهای چون گلِ لبهای فرج او، مزهمزهکردن شکمچرانانهی
بوسهها، عرق شور و لیسیدن فرج. اگر در قوانین «هرزهنگاری» آمریکا تغییر مهمی
ایجاد شود، آمریکاییها اجازه نخواهند یافت که رمانهای سیمون را بخوانند: «ابتدا
آن را بین لبهایش گرفت و بعد همچون کودکی شکمو تمامش را در دهان جای داد انگار
که داشتیم یکدیگر را مینوشیدیم.» (کلود سیمون... جورج جی. لنارد)
۱۳۹۴ اسفند ۱, شنبه
شب خیابان خلوتی است که در من قدم می زند
تهوع درون من نیست: آن را آنجا روی دیوار، روی بند شلوار،
در تمام دوروبرم احساس میکنم. این منم که درونش هستم.
سارتر. تهوع
باید امروز جمعه میبود. سرم از شدت درد تعطیل بود. کل امروز
به ویرایشکردن دو داستان گذشت. یادش بخیر، زمانی از ویرایشکردن داستانهایم
بیشتر از نوشتنشان لذت میبردم. حالا هم نوشتن و هم ویرایشکردن درد جانکاهی شده
است که فقط آزارم میدهد. نوشتنْ مبارزه با پوچی است، از طریق پوچیدن. و من امروز
به سهم خودم چند صفحه پوچیدم.
اواخر سال که میشود بیقراری دوباره میآید سراغم. و تا بعد
از افسردگی فروردین ادامه دارد. بعد از شام نتوانستم خانه بمانم. این روزها شهر
جای مناسبی برای قدمزدن نیست. خیابانهای شلوغ، بوق ماشینهایی که همه با
پوسترهای تبلیغاتی پوشیده شدهاند. از نامزدهای انتخابی این دوره 5نفرشان همکلاسیهای
دوران دبیرستانم هستند. یکیشان در عکس دو دستش را بالا برده و لبخندی مصنوعی به
لب دارد. روبروی عکسش برای چند دقیقه میایستم، ناگاه سرش را طرفم خم میکند، دهانش
باز میشود و آرام طوری که فقط من بشنوم میگوید: کدام قله؟ کدام اوج؟
میان جمعیتی که بیرون آمدهاند مردی را میبینم همسن خودم،
که دست در دست خانمش راه میرود. از طرز راهرفتن و نگاهشان بههم میشود فهمید
تنها چند هفته از ازدواجشان گذشته. داماد یک لحظه میایستد و به جمعیتی خیره میشود
که وسط خیابان میرقصند. لبخندی روی لبهایش مینشیند. لبخند کودکی که هیچ تصوری
از زندگی ندارد. همه چیز همان لحظهای است که در آن زندگی میکند. با آن لبخند
باورش مشکل است بشود فهمید سی و چندسال از زندگیاش گذشته! یک لحظه فکر میکنم آیا
اگر جای او بودم دقیقا همان لحظه میخندیدم؟! همین فکر بیشتر اندوهگینم کرد. حتا
از اینکه چنین فکری به سرم زده از خودم بدم آمد.
راهم را به طرف خانه کج میکنم. در طول راه برای تسکین خودم
این جملهی بکت را بارها زمزمه میکنم: هیچچیز آنقدر بد نیست که نتواند بدتر شود. در
اینکه چیزها میتوانند تا چه حد بد باشند محدودیتی در کار نیست.
بدتر میشوم.
۱۳۹۴ بهمن ۳۰, جمعه
قطعات پراکنده.... بخش اول
ترشحِ زخم است کلمه، آنگاه که مرگ در احتضارِ آمدنِ خودش،
در تاریکیِ سایهای فرو میرود، و گاهِ نوشتن میشود.
*
گاهی فکر میکنم باید مدیون همین زندگی باشم که میتوانم در
جریان روزمرگی، حداقل ثانیهای فارغ از هر چیز،
همانگونه که سارتر در «تهوع» میگوید: دربارهی کلمات خیالبافی کنم.
*
در وضعیتِ اضطراب و اضطرارِ مکرر به سر میبرم. هیچچیز در
من قطعی نیست. هر نوشتهای از من طرحِ سرهمبندیشدهی یک ایده است که باید مینوشتم
و از زور ملال و احساس پوچی - با کمال میل- به حرامکردن آن در متنی چند سطری
اکتفا میکنم!
*
اگر روزی خودم را مجاب میکردم تا نامهای به فرزند نداشتهام
بنویسم، مینوشتم که کافکا، نیچه و بکت نگذاشتند که تو را ببینم.
*
اکنون، دقیقا همین حالا، با «زنده ماندن» دست به خودکشی زدهام.
من باید زنده بمانم، تا مرگم با دست و انتخاب خودم اتفاق بیفتند. من زندگی را به
عنوان مرگ انتخاب کردهام.
*
هیچ فرقی میان دستمالی که با آب دماغ خیس شده و دستمالی که
اشک خیسش کرده وجود ندارد.
*
امروز فهمیدم مادرم نمیتواند کلمهی «افسردگی» را درست تلفظ
کند.
*
قبل از اینکه درِ اتاق را باز کنم، یک گوشه میایستم و به
فندکم که روی تخت افتاده فرصت میدهم فاصلهی بین من و خودش را طی کند.
*
فکر میکنم «نتوانستن» را دوست دارم.
*
نوشتنْ مبارزه با پوچی است، از طریق پوچیدن.
*
در 30 سال گذشته تنها کاری که نویسندهها کردهاند تربیتکردن
و تولید خوانندههای تنبل و سطحی بوده است.
*
پنجره را میبندم. برمیگردم طرف اتاق. مثل اینکه در تاریکی
شب، آنهم در بیابانی پرت، درون چاهی افتاده باشم، فریاد میزنم. سایهای روی تختم دراز کشیده، با فریادزدن من بلند میشود و
میرود طرف پنجره. شبْ داخل میآید. در من مینگرد. از ترس چشمهایم را میبندم و
بیابانی دور را آرزو میکنم.
*
از خودم شکست خوردهام؛ از چیزی که هستم.
۱۳۹۴ بهمن ۲۹, پنجشنبه
درون هزارتوی جمجمهام
هملتماشین، نوشتهی
هاینر مولر؛ اقتباسی آزاد و مدرن از هملت شکسپیر. اما این هملت همان قهرمان بیمار
و ستمدیدهی شکسپیر نیست. شاید حتا بتوان آن را ضد هملت هم دانست. هملتی که تبر
راسکلنیکف را دست گرفته تا تمام ناهنجاریهای جهان امروز را گردن بزند. او کسی است
که میخواهد یک ماشین باشد، بدون اندیشه و احساس. ماشینی که قرنها را زیر چرخهای
سهمگینش طی کرده، تا انتقام گذشته را از زمان حال بگیرد. حتا خودش هم از دست خودش
در امان نیست؛ با دهانی کف کرده و تنی لرزان از وحشت و حقارت مشتش را علیه خودش
تکان میدهد. میان حرفهایش حتا دستورات صحنه را هم بر زبان میآورد!. مثل اینکه
بخواهد نقش خودش را بازی کند. او علیه نقش خودش هم برمیآشوبد. هیچچیز و هیچکس
از دستش در امان نیست. حتا میخواهد با تجاوز به مادرش انتقام پدرش را بگیرد: «مادر،
من تو را باری دیگر دوشیزهای باکره میسازم، تا پادشاهت یک زناشویی خونآلود
داشته باشد. زهدان مادران خیابان یکطرفه نیست. اکنون دستانت را از پشت میبندم،
زیرا نفرت دارم از اینکه با آن دستها و با تور عروسیات مرا در آغوش بکشی. اکنون
لباس عروسیات را تکهپاره میکنم. و اکنون تو باید فریاد بکشی. اکنون تکهپارههای
لباس عروسیات را با خاکی که زمانی پدرم بوده است میآلایم، و نیز چهرهات را،
شکمت را، و پستانهایت را. مادرم، اینک همخوابهات میشوم.» در آخر خسته و ناامید
و تحقیرشده تنها چیزی که میخواهد این است که گوشت بدنش را بشکافد تا از آن بیرون
بیاید و در رگها و دل و رودهاش زندگی کند، بلکه بتواند همچون ماشینی که درد را
احساس نمیکند آرام بگیرد: «من گوشتِ داغ شدهام را از هم میشکافم. میخواهم درون
رگهایم زندگی کنم، درون مغز استخوانهایم، درون هزارتوی جمجمهام. میخواهم در دل
و رودههایم منزوی شوم. درون مدفوعم جای بگیرم، درون خونم. در جایی که بدنها از
هم ترک میخورند، بدین طریق میتوانم درون
مدفوعم ساکن شوم. در جایی که بدنها از هم میشکافند، تا بتوانم در خون خود تنها
بمانم. افکارم زخمهای درون مغزم هستند. مغز من یک زخم است.»
۱۳۹۴ بهمن ۲۸, چهارشنبه
زبانِ دلبستگی
هجده ساله بود و من دوست داشتم 35سال داشت. پارسال در تنها
مکالمهای که داشتیم و از چند سطر بیشتر نبود، دربارهی سنش حرف زد؛ یادم نیست که
چرا مکالمهمان به سمت سن کشیده شد! از او تنها انگشت شستش را دیدهام؛ انگشتِ
شستِ دستِ چپ، به گمانم دست چپ. اگر خودش نمیگفت به قطع نمیتوانستم سنش را از
روی انگشتش حدس بزنم. برای یک پسر جوان انگشتهای مردانهای بود. کتابی را دست
گرفته بود، کتابی که داشت میخواند، در عکسی که از کتاب فرستاد بود انگشتش دیده میشد.
همانوقت، شاید هم بعد از مکالمه و دیدنِ چندبارهی عکس بود که متوجهی آن نیروی
ناگریزی شدم که هی نگاهم را میچرخاند سمتِ قفسهای که آن کتابِ داخل عکس را آنجا
گذاشته بودم، و از همان چند سالِ قبل که خوانده بودمش شده بود کتابی محبوب. بعدها
فهمیدم رجوع به کتاب بهانه است، نیرو از خودِ انگشت بود؛ همان انگشتِ شستِ دستِ
چپ، به گمانم دستِ چپ. دلبستگی، زبانِ خاصِ خودش را دارد، و من ناخواسته در چارچوب
آن تن داده بودم به یک گفتگوی درونی. انگشتْ نشسته بود جای غیبتِ او، و دیگر نمیخواستم
خودش را ببینم. هر چند بعد از آن مکالمهی مکتوبِ چند سطری عمر رفاقتِ مجازیمان
به باد رفت! اما گاهی حضورِ نامریی آن انگشت، صفحهای از زندگیم را ورق میزند، و
من صدایش را میشنوم؛ صدای ورق خوردن چیزی که نمیدانم چیست، اما احساسش میکنم.
۱۳۹۴ بهمن ۲۶, دوشنبه
زخمپذیری ژرف و تجربهی شکست
فرشتهی زخمی؛ با چشمهای بسته، و بالی خونین که دسته گلی در
دست دارد. انگار خدایش او را از خویش رانده است. سرش را پایین انداخته؛ نمیشود
فهمید از شرم است، یا رنجِ حاصل از نافرمانی. به این میماند که قبل از سقوط از
عالم ربانی، با خدا بر سر اینکه دیگر نمیخواهد فرمانبردار مطلق باشد مشاجره
کرده است. مثل اینکه میخواهد «اشتباه» و «شکست» را تجربه کند، اینکه بتواند شک
کند، و مثل فرشتهی فیلم «آسمان برلین» آنقدر روزنامه بخواند تا انگشتهایش سیاه
شود، و به جای آنکه چون همیشه در وجدی معنوی به سر برد، از اینکه سرانجام وقت
غذاخوردن شده خوشحال باشد، و از بدیها به وجد آید.
او را از آسمان پرت کردهاند و در این سقوط بالش زخمی شده. و
چه اندوهناک است آن چند شاخه گلی که در دست دارد. نکند فکر کرده باشد که به
استقبالش میآیند؟ شاید هم همهی این رنجها را برای دیدار کسی متحمل شده؟ یا وقت
سقوط در چمنزاری افتاده و برای تجربهی لمس کردن آن چند شاخه را چیده؟ یا شاید یکی
از آن دو کودک آن را به پاسداشتِ رنج و اندوهش به او تقدیم کرده؟ دو کودک
روستایی که یکیشان لباس سیاهی به تن دارد، انگار سایهی مرگ بر او افتاده، و با
اینکه سن چندانی هم ندارد اما چهرهی عاری از احساسش او را شبیه پیرمردها کرده! و
آن یکی که برگشته طرف چیزی که معلوم نیست، گویی دارد با نگاهش از تجربهی دهشتناک
دوزخ میگوید؛ دوزخی که به نام «زندگی» میشناسیم. به نظر میآید از دیدن فرشته
خوشحال و متعجب نیستند، و طوری او را حمل میکنند انگار دارند تابوتی را طرف
قبرستان میبرند.
هربار که به این نقاشی خیره میشوم ناخودآگاه یاد قسمتهایی
از «چنین گفت زرتشت» نیچه میافتم و هر بار سرم را خم میکنم طرف نقاشی، تا زخمهای
آن فرشتهی سقوط کرده را ببوسم:
دوست میدارم آن را که رواناش خویشتن-بر-باد-ده
است.
دوست میدارم آن را که چون تاس به سودش افتد، شرمسار شود و پرسد: نکند
قماربازی فریبکار باشم؟
دوست میدارم آن را که روانش در زخمپذیری نیز ژرف است و
پیشامدی کوچک او را نابود تواند کرد؛ پس شادمانه پای بر پُل میگذارد.
۱۳۹۴ بهمن ۲۵, یکشنبه
ژرار دو نروال؛ مردی که خودکشی او را زیست
در کتابهای ادبی نامش معمولن کنار اسم بودلر، رمبو، لوتره
آمون و آنتونن آرتو میآید: ژرار دو نروال، نابغهای که خیلیها به حق او را بانی
مکتب سوررئالیسم میدانند، او تاثیر زیادی بر این جنبش گذاشت، و آندره برتون بارها
در مصاحبههایش از او یاد میکند: «روح سوررئالیسم در نروال حلول کرده است.» او
اعتقاد داشت که قلمرو خیال واقعیتی برابر با واقعیت دنیای بیداری دارد. و همانطور
که از جملهی اول یکی از شاهکارهایش «اورلیا» پیدا است رویاها را زندگی دوم آدمی
میدانست. همین درآمیختگی رویا و واقعیت در کارهایش یکی از دلایل علاقهمندی
سوررئالیستها به او بود، که منجر به نگارش خودکار میان آنها شد. او که بارها به
علت اختلالات روانی در تیمارستان بستری میشود، در خیابان خرچنگی را که به نخی
بسته بود دنبال خود میکشید و برای مردم شکلک درمیآورد.
در بیست سالگی با ترجمهی فاوست گوته به عنوان یکی از چهرههای
مهم ادبی شناخته میشود. علاقه به گوته، و نیز اساطیر شرقی او را وادار میکند به
شرق سفر کند و بعد از دیدن مصر، بیروت و لبنان و بعدا یونان یکی از مهمترین کتابهایش
را مینویسد: سفر به شرق. او در این سفر به مطالعهی دین اسلام، عرفان، و اساطیر
شرقی میپردازد. در بخش دوم «اورلیا» از نگین انگشتری حرف میزند که روی آن کلمات
الله، محمد و علی حک شده است.
بعد از بازگشت از سفر دوباره در بیمارستان بستری میشود. بعد
از طی یک دوره درمان و ترخیص از بیمارستان به شبگردی در خیابانهای پاریس ادامه میدهد
تا اینکه سرانجام او را در بامداد 26 ژانویه 1856، در یکی از کوچههای پاریس در
حالی پیدا میکنند که خودش را با طنابی حلقآویز کرده است. او قبل از خودکشی نسخهی
دستنویس یکی از مهمترین رمانهایش «اورلیا» را در جیبهایش گذاشته بود.
نقل است که «روژه لسکو» مترجم فرانسوی «بوف کور» از هدایت میپرسد
که آیا «اورلیا»ی نروال را خوانده است یا نه؟ و هدایت پاسخ میدهد که اگر آن را
زودتر خوانده بود هیچوقت «بوف کور» را نمینوشت. آمیختگی دنیای واقعی و رویا در
این رمان چنان است که سخت میشود باور کرد قبل از آغاز جنبش سوررئالیسم نوشته شده
باشد. نروال که در زندگی واقعیاش به وصال معشوقش «جنی» نمیرسد او را در این رمان
با نام «اورلیا» میآورد. اورلیا میمیرد و او که اعتقاد داشت گذشته و حال با هم
در ارتباط هستند و «رویا» پُل این ارتباط است، برای وصال با اورلیا وارد قلمرو
رویا میشود.
۱۳۹۴ بهمن ۲۳, جمعه
اکنون میان دو هیچ
سرزنشم مکن، ای مالیخولیا
که قلم را برای ستایش تو تیز میکنم
و ستایشگر تو، سر بر زانو
در تنهایی خویش، بر کندهی درختی نشستهام
...
خمیده بر ژرفای تو
منم، که ترسان، سرود ستایش تو را مینالم
تنها به افتخار تو
آزمندِ زندگیام.
«نیچه»
یک روز جمعه باید نیچه خواند؛ نیچهی جوان، نشسته بر کندهی
درختی، تماشاگر کرکسی که در رویایی لاشهی مُردهای فریاد میزند. او نمیخواهد که
مانند جسدی مومیایی شده به نظر برسد، میگوید که باید به دیدگانش نگریست: «که
سرخوشانه به این سوی و آن سوی میغلتد، مغرور و متهور» که میخواهد مغاک هستی را
آذرخشوار روشن کند.
جمعه، یک حالتِ روحی است. به همه نمیآید. تنها میشود با
خواندنِ نیچه با کرختی و کسالتِ جمعه درافتاد.
من مُردهام چون احمقم
یک کالسکهچی دارد اسبش را به شدت شلاق میزند. رهگذری این صحنه
را میبیند. منقلب شده و اشکریزان به اسب نزدیک میشود و گردنش را در آغوش میگیرد.
چند لحظه بعد جلوی چشمهای حیران کالسکهچی و رهگذران دیگر نقش برزمین میشود. کسی
نمیداند عابری که بر کف خیابان افتاده، مهمترین فیلسوف قرن نوزدهم نیچه است.
خیلی از ما این داستان را دربارهی نیچه شنیدهایم و میدانیم
بعد از این واقعه چه بر سر او آمد. اما تا حالا کسی به سرنوشت آن اسب بعد از آن روز
فکر کرده است؟ فیلم «اسب تورین» بلا تار داستان شش روز از زندگی آن اسب و صاحبش است.
اگر خداوند در شش روز جهان را آفرید، در این فیلم بلاتار سعی کرده در طول شش روز به
زندگی اسب و صاحبش پایان دهد. شش روز زیر سایهی آن اتفاق، با نماهای طولانی و ریتمی
کُند؛ درست مثلِ زندگی. در تمام طول فیلم سایهی مرگ همه جا حضور دارد. روزها از پس
هم میآیند. به ظاهر چیزی تغییر نمیکند جز اینکه سایهی مرگ هر لحظه پُررنگتر میشود.
کالسکهچی و دخترش مثل دو مردهی متحرک روبروی هم مینشینند. میخوابند و بیدار میشوند
و دوباره میخوابند و باز بیدار میشوند؛ انگار حتا خودِ زندگی هم اشتیاقی به ادامه
دادن ندارد.
دو هفته بعد از حادثهای که برای نیچه اتفاق افتاد او را در تیمارستانی
بستری میکنند. آخرین یادداشتهای او که مربوط است به یادداشتهای دوران بیماریاش،
یک قرن بعد از مرگ او با عنوان «من مُردهام چون احمقم» چاپ میشوند. کتاب شامل صدوچهل
و شش گفتار است که در آن نیچه بیپرده از خیلی مسائل، مخصوصا مسائل جنسی حرف میزند.
برخی از جملههای کتاب به جملات قصار شبیه است و تعدادی هم ناکامل و بیمعنایند.
جملههایی در کتاب هست که لرزه بر قلب خواننده میآورد. انگار نیچه
بعد از نوشتن آنهمه کتاب ارزشمند دوباره به دوران کودکیاش برگشته و دارد با همان
خلوص کودکی مینویسد. یکی از جملههای کتاب چنین است:
مامان اگر پول نداری بخاری را روشن کنی، منو بفروش.
۱۳۹۴ بهمن ۲۲, پنجشنبه
از نامهها
تو آمده بودی. من هول و هراس و اضطرابِ آمدنت را داشتم. دو
نفری رفتیم بالای کوهی که میشد از آنجا کوههای سرسبزی را دید که جان میدادند
برای نفس کشیدن، هوا به طرز عجیبی خوب بود، و شفاف و پر از عطرِ سبزهی اولِ بهار،
اما میدانستیم هنوز زمستان است. تا چشم کار میکرد کوه بود، و همه سر سبز بودند و
شفاف، انگار برای اولینبار است که کسی آنها را میبیند. یک صدا آمد و صدا هی
نزدیک و بمتر میشد. من فکر میکردم صدا را از درونم میشنوم، از جایی که درونمان
بود، حتا منتظر بودم که تو لباسهایت را درآوری و صدا را نشانم دهی که از درونت
بیرون میآمد! هواپیمایی را میشد بالای کوههای اطراف دید، که داشت میچرخید
پشتِ کوهی، و از آنجا بیرون آمد و چرخید طرفِ ما، و نزدیکتر شد، و بزرگتر شد با
نزدیکشدنش به طرف ما، و آمد، هی جلوتر میآمد و رسید به ما، درست کنار ما. من و
تو حیرت کردیم از آن جثهی عظیم، که چندبرابر هواپیماهای معمولی بود. فکر
کردیم از بالای سر ما میگذرد، اما ایستاد! و ما اول خشنود بودیم که میتوانستیم
از نزدیک آن جثهی عظیم را ببینیم، و بعد هول و هراس آمد سراغمان، خطر یک جایی
کنار ما با باد میآمد و میرفت. نمیدانستیم باید خوشحال باشیم یا بترسیم، از شک
و تردیدمان میترسیدیم. تو جلو رفتی، من که عقب مانده بودم پایم لیز خورد. پرت شدم
از کوه، و هی پایین میرفتم، پایینتر میرفتم، مثل برگی شده بودم، گاهی هم بالا
میرفتم، و باز پایین، و به کنارهها میچرخیدم و سنگین نبودم، حداقل برای آن هوا
سنگین نبودم، و هول داشتم، و ترس داشتم، که تو مهمان من بودی، و در هوا بودم، و
هوا عبارت از من بود، و بوی خوشی میآمد، و همهی وزنم ترسی بود که در دلم مانده
بود، و تا چشم کار میکرد کوه بود، و من یک جا تنها بودم، و تو یک جا تنها بودی، و
هیچ کس آنجا نبود، و تو مهمان من بودی، و خانهای نبود، و آدمی نبود، و پایین میرفتم،
و بالا میرفتم، و به کنارهها میچرخیدم، و برگی شده بودم که تو انگار با آن بازی
میکردی، و من با شوقِ کودکانهی تو در عطر سبزهها میچرخیدم، ولی باز میدانستم
یکجایی باید برویم، جایی که سنگینیاش را احساس میکردم، مثل کودکی که برای یک
لحظه تصویر 30 سالگیاش را نشانش دهند، و غم بود که در ما، بیآنکه همدیگر را
ببینیم، میخندید.
۱۳۹۴ بهمن ۲۱, چهارشنبه
نمایهی نامها
کتابی را دست میگیرم و ورق میزنم تا میرسم به صفحات آخر:
نمایهی نامها. میگردم ببینم مثلن جلوی اسم بودلر شمارهی چه صفحاتی آمده، و به
هر کدام از صفحاتِ ذکر شده رجوع میکنم، و بخشهای مربوط به آن نام را میخوانم:
بودلر، 77
«و حتا گاه نثر یک اثر در دست مترجمی کاردیده و رمزآشنا
اعتبار بیشتری پیدا میکند تا در زبان اصلی، مثل کاری که بودلر در حق ادگار آلن پو
کرد.»
ساعتی از شبانهروز من این شکلی میگذرد. که این خود شکلی از
هیچیدن من است. من با وارد شدنم به این بازی زمان را طی نمیکنم، سنگینیاش را بر
دوشم میگذارم و خودم را قدم میزنم.
فهرستی از نامها، نامهایی که به ترتیب حروف الفبا فهرست
شدهاند. زیر هم آمدهاند. مثل دفتر حضور و غیاب مدرسه. و نامی که شمارههای
بیشتری کنارش داشته باشد گویا «نامی»تر است. نامهای اغلب آشنا و گاه غریب. و آن
اعدادِ کنار هم که با ویرگولی از هم جدا شدهاند. و نمیشود حتا با ساعتها
فکرکردن دربارهشان به ارتباطی منطقی بین آنها دست یافت. هیچ رابطهای وجود
ندارد، جز نامی که آنها را کنار هم ردیف کرده است.
به نامها و شمارهها خیره میشوم؛ صفحات را یکییکی ورق زده و با چشم از روی سطرها میگذرم، نام را پیدا میکنم، جملهاش را میخوانم و به آخر
کتاب برمیگردم، و میروم سراغ شمارهای دیگر، و نامی دیگر.
۱۳۹۴ بهمن ۲۰, سهشنبه
ظرفیتِ تازهی لغت
شنبه سوراخ
یکشنبه سوراخ
دوشنبه سوراخِ سوراخ
سهشنبه سوراخِ سوراخِ سوراخ
چهارشنبه حرکت سوراخها
پنجشنبه سوراخها همه روی راه
جمعه همه سوراخها در
چاه
میگویند سنگی را که یک دیوانه درون چاهی میاندازد هزار
عاقل نمیتوانند بیرون بیاورند. مواجههی من با این شعر از یدالله رویایی بیشباهت
به این ضربالمثل نیست. این کلمات هر کدام در سطرهای خودشان نشستهاند و درون چاهی
به نام شعر افتادهاند، یا درستتر آنکه رویایی آنها را درون چاهی به نام شعر
انداخته است. تلاش برای فهمیدن این شعر به گمانم چیزی کم از درآوردن آن سنگ ندارد.
و اگر شعری در این بین وجود داشته باشد قطعا
همان تلاش خواننده است به واسطهی کلمات رویایی، برای کشف ظرفیتهای تازهی لغت،
چیزی که خود رویایی میگوید. در هر صورت، بعد از بیرون آوردن سنگ میبینیم تنها
کاری که کردهایم بیرون آوردن یک قطعه سنگ بوده؛ یک چیز به ظاهر بیاهمیت. شاید
ارزش این شعر در تلاش برای زیباشناختی کردن بیمعنایی آن باشد.
یدالله رویایی یکی از شاعرهای محبوب من است، که البته نثرش
را بیشتر از شعرش دوست دارم، چرا که در نثرش هم شاعر است. بودلر یک جایی گفته است:
«شاعر باش، حتا در نثر» و رویایی در نثرهایش هم برای من شاعر است. او شعر خوب کم ندارد، مثلن شعر «در لحظهی خاکستر» که مرا
یاد شعر «ملال» بودلر میاندازد، و چند شعر از «دلتنگیها» و شعر «جسمی». و نیز
شعرهایی که با ابهامی تصنعی در تلاش برای رسیدن به «شعر» هستند، که معمولن در همهی
مجموعههای شعریاش میتوان شعرهایی از این دست پیدا کرد. و شعرهایی که با زیادهروی
در هرچه بیشتر انتزاعی کردن آنها به بیمعنایی پهلو میزنند. که گاهی حتا نمیتوان
دلیلی برای شعر بودنشان پیدا کرد؛ مثل همین شعر «هفتهی سوراخ». به شخصه خودم
علاقهی خاصی به این دستهی آخر دارم. شعرهایی که حتا با بارها خواندن آنها نمیتوان
به آنها رسید. نه اینکه رازی داشته باشند، اتفاقا برای اینکه هیچ رازی ندارند.
نوشتن از شعر حجم مثل راهرفتن بعد از بارها دور خود چرخیدن
است. نمیشود در خطی مستقیم راه رفت. حرفها پراکنده میشوند، انگار داریم دربارهی
حرفهایی که میگوییم، حرف میزنیم. حتا حرف هم وقتی از شعر حجم میگوید سرگیجه میگیرد،
و حرفی دربارهی حرف میشود.
باور دارم برای کسی که زندگیاش با کلمه میگذرد هر روز
«جمله»ای دارد که اگر به آن جمله برسیم به خودِ آن روز رسیدهایم. که اگر نرسیم
روز ادامهی کشآمدهی روز قبلی میشود. امروز که داشتم کتاب «از سکوی سرخ» رویایی
را ورق میزدم رسیدم به جملهای که روزم را ساخت. جملهای که میتواند پاسداشتِ
رنج هر آنکس باشد که مینویسد: وقتی که لغت عفونت میکند.
۱۳۹۴ بهمن ۱۵, پنجشنبه
اشراقِ مکتوب
اگر میشد در کتابی قدم زد همین حالا لباسهایم را میپوشیدم
و راهی «امتحان نهایی» کورتاسار میشدم، و در خیابانهای مهگرفتهی بوئنوس آیرس -بوئنوس
آیرسی که به قول مترجم انگلیسی کتاب تبدیل گشته به کابوسی کافکایی- همراه میشدم
با خوان، کلارا، آندره و استلا. همهی این چهار نفر شاعر و نویسندههای جوانی
هستند که در شبی مالیخولیایی در خیابانها راه میروند و از ادبیات و زندگی حرف میزنند
و گاهی که گرما و مه کلافهشان میکند به کافهای پناه میبرند.
از بین این چهار نفر احساس نزدیکی بیشتری با خوان میکنم و
برایم از آن چهار نفر دیگر جذابتر است. البته شاید در واقع جذابتر نباشد، اما به
دلایلی همیشه در حسرت داشتن دوستی چون او بودهام. او در طول آن شب که طول رمان هم
هست گل کلم بزرگی را با خود حمل میکند. اتفاقی که برای من جنبهی سوررئالیستی
دارد و حتا من را یاد همراهی دن کیشوت و سانچو میاندازد. او با دیدن کلم نمیتواند
در برابر زیباییاش مقاومت کند و آن را میخرد. و گاهی در طول رمان بارها به آن
نگاه میکند، به چیزی که برایش در حکم یک اثر هنری است: چیزی شبیه به چشم حشره که
هزاربار بزرگ شده است. او در جواب کلارا که میگوید آن را بخورد و اگر خواست
استفراغش کند، میگوید: این گل کلم برای خوردن نیست. برای این خریدمش که با خود
ببرم و گاهبهگاه تعریف و تمجیدش کنم.
همیشه احترام خاصی قائل بودهام برای آن دسته از شخصیتهای
داستانی که خودشان هم مشغول خواندن یک شاهکار ادبی هستند، یا از یک نویسنده حرف میزنند؛
مثلن شخصیت «ترزا»ی «سبکی تحمل ناپذیر هستی» که مشغول خواندن رمان «آناکارنینا»
است. در «امتحان نهایی» هم یک جایی از رمان کلارا احساس میکند شبیه یکی از شخصیتهای
رمانهای ویرجینیا وولف است: من خستهام. خوابم نمیآید، نمیتوانم بخوابم. ولی
هیچکس با من حرف نمیزند. من مانند یکی از اشخاص رمان ویرجینیا وولف تنهایم، و
نورها و صداها، مثل آن شخصیت قصهی ویرجینیا وولف مرا احاطه کردهاند.
رمان که یکی از اولین کتابهای کورتاسار است و بعد از مرگش
چاپ شده، پُر از لحظههای درخشانی است که شخصیتها در آن به کشف لحظاتی از زندگی
دست مییابند که من آن را «اشراق مکتوب» مینامم. رمانی با ارجاعهای فراوان به کتابها،
نویسندهها و شخصیتهایی که از دل ادبیات بیرون آمدهاند. ضیافتی برآمده از کابوسی
که به قول نویسنده هنوز بیدار است و در خیابانها پرسه میزند.
۱۳۹۴ بهمن ۱۴, چهارشنبه
شب-نامه
با شناختی که از خودم دارم میدانم که شب بیشتر به من میآید
تا روز. شب برای من به حصاری میماند که میتوانم درونش پناه بگیرم. ای کاش این
پناهگرفتن نه فرار که بازگشتی باشد به آنچه که در طول روز از خودم میکاهم.
اعتمادی که به شب دارم چندبرابر اعتمادی است که روز به من میبخشد. در طول شب
«بیداری روز» را فرا میخوانم. روزِ بیدار مانده مرا به حقیقت آنچه میبینم، آنچه
که میخوانم و آنچه که مینویسم نزدیکتر میکند. تاریکی چشمها را میگشاید،
چیزی را که روشنایی روز از دیدهها پنهان کرده آشکار میکند: نور که نباشد چشمها
درشتترند.
من دو نفرم. یک نفرم روز است، یک نفرم شب. روز برای من عمومی
است. شب خصوصی است. مختصِ خودِ آدم است. روزها آدمهای عمومی زندگیام را میبینم،
و شب آدمهای خصوصی را. همیشه سعی کردهام قرارهایم، خریدهایم، وقتکشیهایم،
خواندن و نوشتن و دیدنهای از سر اجبارم را به روز بسپارم. شب پوستهای است که
نباید گذاشت هر کسی آن را کنار بزند.
بعضی کتابها، کتابهای روز هستند، بعضیها کتابهای شب.
کتابهایی که کلمه در آنها نقش ویژهای دارد، و جملهها خارج از آن چیزی که کتاب
و نویسنده تحمیل میکنند برای خودشان زیستِ مستقلی دارند، کتابهای شباند. کتابهایی
که میشود با آنها شب را دچار شد. بلانشو اما فرق میکند. از معدود نویسندهها و
فیلسوفهایی است که میشود کتابهایش را هم در روز خواند، هم در شب. خواندن کتابهای
بلانشو در روز، با خواندنشان در شب یکسان نیست:
«هستیام را در دوزخی گیجکننده مییابم که هستیام آنجا
نیست، یک غیاب، غیابی که مانند یک خدایگان خویشتن را برپا میدارد، من نیستم و
دوام میآورم. آیندهای محتوم تا بینهایت در برابر این هستیِ سرکوبشده کش مییابد...
اینجا شب است. تاریکی هیچچیز را نمیپوشاند. اولین حسام این است که این شب غیاب
موقت روشنایی نیست. این شب محل تصاویر خیالی نیست، بلکه از همهی چیزهایی تشکیل
شده که دیده نمیشوند، شنیده نمیشوند، و با گوش کردن به آنها حتی یک انسان نیز
میفهمد که اگر او انسان نبود، هیچ چیز نمیشنید. پس، در این شب حقیقی، ناشنیدهها
و نادیدنیها در حال از بین بردن همهی چیزهایی هستند که شب را قابل زیستن میکنند.
این شب اجازه نمیدهد هیچچیز جز خودش به او نسبت داده شود؛ این شب نفوذناپذیر
است.»
۱۳۹۴ بهمن ۱۳, سهشنبه
سوراخی یک سانت بالاتر از گوش راستم
هیچ نوشتهای مثل یادداشتهای روزانه نیست. یادداشتهایی که
باید از آنها گذشت. من گاهی به یادداشتهای گذشتهام برمیگردم و آنها را میخوانم.
خواندن بعضی از آنها زنگ خطری را به صدا درمیآورد که تنم را میلرزاند. اینکه
یادداشتی که یک سال پیش نوشتهای دقیقا حالِ امروز تو را بیان کند. فرورفتن در
گردابِ زمان، بیآنکه حرکتی کرده باشی، ماندن و گندیدن. امروز بوی گند زندگیام
را بیشتر از هر روز دیگری احساس کردم. میدانم این شکل از زندگی که من خودم را در
آن گرفتار کردهام تجاوز به خودم است. کاش میتوانستم به خودم کمک کنم. کاش قدرتش
را داشتم.
یادم نیست ناهار چی خوردهام، اما یادم میآید بعد از شستن
ظرفها به این فکر میکردم از کجا یک مته پیدا کنم تا با آن سرم را سوراخ کنم.
تیغهی آن را دقیقا یک سانت بالاتر از گوش راست در سرم فرو میکردم و با خیال راحت
به جیغِ ممتدی که در سرم میشنیدم گوش میدادم.
عصر تصمیم گرفتم از خانه بزنم بیرون. اما میدانستم تنهایی
راهرفتن، از همان مسیر همیشه، به آن مقصد همیشگی –کتابفروشی- حالم را بیشتر بد میکند.
فکر میکردم به کسی زنگ بزنم، اما چه کسی؟ نداشتن حتا یک دوست، دوستی که بشود یک
مسیر کوتاه را با او طی کرد آنقدر بیشرمانه است که میشود ساعتها مثل یک احمق
به آن خندید. باید سعی میکردم خودم را راضی کنم بیرون بروم. مسیرم را تغییر بدهم
و به جای رفتن به کتابفروشی، پیادهروی کنم. آنقدر راه بروم که وقتِ برگشتن از
زور خستگی بیهوش شوم.
اگر بخواهم زندگیام را به غذایی تشبیه کنم بهترین گزینه میتواند
نیمرو باشد. یک غذای سرهمبندی شده، که غذای محبوب کسی نیست، که رنگ و طعمش معمولن
ثابت است، که برای هیچ میهمان عزیزی سر سفره نمیآید. یک میان وعده، چیزی که میشود
با آن گرسنگی را فقط برطرف کرد؛ برای یک زمان کوتاه.
نیمرو، یا املت؛ فرقی نمیکند. در هر صورت برای کسی که
تنهاست نه خوشرنگ است، نه خوشمزه. لقمهها را به زورِ آب پایین میدادم. چه منظرهی
وحشتناکی است دیدن غذاخوردن آدمی که تنهاست. که میداند تنهاست.
و این تنهایی
و این تنهایی
۱۳۹۴ بهمن ۱۲, دوشنبه
عبارت از هیچ
میگویند حتا مازوخیستها هم زیر شکنجه همه چیز را اعتراف میکنند؛
البته از روی سپاسگزاری. من هم اعتراف میکنم، نه به اینکه مازوخیستم، که همهی
آنهایی که در شرایط ناگوار به فلاکت تن میدهند مازوخیستاند، اعتراف میکنم که در
تباهی دقیقههای امروزم، از روی سپاسگزاری برای فرصتی که هستی در اختیارم قرار
داده، سرم را طرف زیربغلم خم کردم و بو کشیدم. عمیق بو کردم و آن بوی ماندگی را به
سلولهایم سپردم. چرا که به قول بکت: برای کسی که هیچ چیز ندارد، لذت نبردن از
کثیفی ممنوع است.
اشتراک در:
پستها (Atom)