سرزنشم مکن، ای مالیخولیا
که قلم را برای ستایش تو تیز میکنم
و ستایشگر تو، سر بر زانو
در تنهایی خویش، بر کندهی درختی نشستهام
...
خمیده بر ژرفای تو
منم، که ترسان، سرود ستایش تو را مینالم
تنها به افتخار تو
آزمندِ زندگیام.
«نیچه»
یک روز جمعه باید نیچه خواند؛ نیچهی جوان، نشسته بر کندهی
درختی، تماشاگر کرکسی که در رویایی لاشهی مُردهای فریاد میزند. او نمیخواهد که
مانند جسدی مومیایی شده به نظر برسد، میگوید که باید به دیدگانش نگریست: «که
سرخوشانه به این سوی و آن سوی میغلتد، مغرور و متهور» که میخواهد مغاک هستی را
آذرخشوار روشن کند.
جمعه، یک حالتِ روحی است. به همه نمیآید. تنها میشود با
خواندنِ نیچه با کرختی و کسالتِ جمعه درافتاد.
۲ نظر:
سلام. البته جمعه که کلّش کسل کننده نیست، عصر به بعدش اعصاب خردکن است! من هم مطالعه رو توی جمعه خیلی دوست دارم.
کتابها قرصهای آرامبخش روزهای جمعهاند.
ارسال یک نظر