ساعت پدربزرگ، یادگار مانده
پیش من، زمان را با اندکی تاخیر نشان میدهد. یادش بخیر، غروبها، صندلی زردرنگش
را میبرد روی تراس، مینشست و سرش را بلند میکرد رو به آسمان، با اندوه میگفت:
پرستوها برگشتهاند. کف دستش را میسایید به دستهی صندلی، انگار بخواهد سالهای
از دست رفته را نوازش کند.
آن ساعت قدیمی، قدیمیتر از سن پدرم، بدون
باطری، که هر روز باید دستهاش را چرخاند، به قول پدربزرگ کوکش کرد، زمان را کوک
کرد، چند سال آخر انگشتهایش جان نداشت و من هر روز قبل از شام کوکش میکردم، شده
بود یکی از کارهای روزانهام، یک روز اگر خانه نبودم زمان میایستاد.
صدا میدهد عقربهی ثانیهشمار، مثل صدای قلب،
نبض آدمهای رفته. در خانهی ما هر کس که میمیرد ضربان قلبش را نثار ساعت پدربزرگ
میکند. زمان چه حقیر است وقتی در تیک تاک عقربهی ثانیهشمار خلاصه میشود.
چند روز است گمان میکنم صدا
بلندتر شده، حین خواندن یا نوشتن میمانم. انگار زمان چکه میکند، درون من میریزد،
بر باد میرود.
***
نمیدانم با این ساعت از روز
چهکار کنم؟! ساعتی که هوا روشن است و من دوست دارم آفتابی نباشد. چشمبهراهی
عجیبی در این ساعت سراغم میآید. ترسناک است هوا. نمیدانم آیا کسی پیدا میشود در
این ساعت منتظرِ خبر خوبی باشد؟ در این ساعتِ در شرفِ غروب چهرهها تکیده و گرفته
دیده میشوند. پرهیز میکنم از دیدن آدمها. سرگردان، از کتابی به کتاب دیگر میروم،
چند سطر میخوانم و خودم را میسپارم به آوایِ دوزخیِ دهشتی که به روز تجاوز میکند.
من مردِ هر ساعتی از شبانهروز نیستم. در ساعتهایی از شبانهروز اندکی از من
کاسته میشود. حتا نمیتوانم در جواب آنها که «زاهد» صدایم میزنند سرم را
برگردانم. در هر چهرهای بازتابی از صورتِ خودم را میبینم؛ گوری که مُردهاش را
تکذیب میکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر