۱۳۹۵ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

انضباطِ نزدیکی




می‌شناسمش؛ از نوجوانی، حتا دورتر. عکسی از او دارم. می‌تواند خودش باشد، اگر فاصله نبود. خیلی وقت‌ها «فاصله» همه‌ی داشته‌ی ما می‌شود از کسی که بلد است «نزدیکی» را رعایت کند. خام می‌ماند این دوستی‌ها؛ متاسفانه. هنوز نمی‌دانم با «فاصله» چه‌کار باید کرد؟ سعی‌ام این بوده در این سال‌ها که «فاصله»‌ها را پُر کنم با کلمه-خواندن یا نوشتن. یک جایی اما کلمه کم می‌آورد. تنْ دستور زبان دیگری دارد. دوری را هم باید بلد بود ترجمه کرد. در زبان مبدا و مقصد نباید لکنت انداخت. رعایتِ همین «دوری» شده جراحاتِ زخمِ سربازکرده‌ای که التیام ندارد. عکس را از آلبومی قدیمی برداشته‌ام. اگر اعتنا کنم به تاریخ پشت عکسْ پنجاه‌سالِ دیگری باید اضافه کنم به عمر داشته‌اش. اعتنا نمی‌کنم و می‌خواهم کنارش روی آن یکی صندلیِ چوبی که نصفش در عکس افتاده بنشینم. هم‌سو شوم با سرِ کمی پایین‌افتاده‌اش و سمتِ نگاهش را بگیرم. روی صورتش چینِ خنده‌ای جاخوش کرده که احتمال می‌دهم برای چند دقیقه قبل از عکس بوده! ماتیِ نگاهش شاید برگردد به ناآرامی ذهنش پیِ دلیل خنده. شاید هم کنار رفتن پرده پرتش کرده سمتِ خاطره‌ای دور که آخرین شعله‌اش هنوز درونش را گرم می‌کند. باد را نمی‌شود در عکس دید، اما پنجره‌ی باز و پرده‌ی در هوا موج گرفته گویا حکایتِ اولِ پاییز آن سال‌هاست.



هیچ نظری موجود نیست: