۱۳۹۵ خرداد ۳۰, یکشنبه

تنانِ نامتناهی




هیچ‌وقت نتوانسته‌ام آهنگ دلخواهم را تا انتها گوش بدهم. هر گاه به اواسط آهنگ می‌رسم احساس می‌کنم صدای مادرم را می‌شنوم که دارد صدایم می‌زند. مهم نیست کجا باشم، مریوان، بابلسر، تهران، مراغه، شیراز؛ باز فکر می‌کنم چند قدم دورتر از من ایستاده و دارد صدایم می‌زند. صدایش می‌لرزد. هر بار نامم را بلندتر فریاد می‌زند؛ انگار ساعت‌های متمادی صدایم زده و از این‌که جوابی نشنیده وحشت‌زده است. 

*

آن تقدیمی‌های اول کتاب‌ها، آن‌ها که مزیّن به نام «مادر» هستند. چه اندوهی در آن‌ها نهفته است. با خواندن آن جمله‌های ساده نمی‌دانم چرا ذهنم می‌رود سراغِ غیبت مادر، آن‌که کتاب به او تقدیم شده است. انگار همه‌ی کتاب –چه نوشتن، چه ترجمه‌اش-  تلاشی بوده برای پر کردن حفره‌ای که نبود مادر ایجاد کرده. در صفحه‌ی اول کتابی مولف با یاد مادرش سطری از نیما آورده، که وقتِ خواندنش در کتابفروشی، کتاب از دستم افتاد: «من از یادت نمی‌کاهم.» هیچ‌وقت نمی‌توانم کتابی را به مادرم تقدیم کنم؛ با این‌که هر چه می‌نویسم از او می‌آید که عشق و تنهایی را یادم داده است. باید یک روز  بنشینم و کتاب‌هایی را که به «مادر» تقدیم شده‌اند در قفسه‌ای جداگانه کنار هم بگذارم.

*

نوشتن نام شهرهایی که ماه‌ها و سال‌هایی از عمر را آن‌جا بوده‌ایم همراه است با دلتنگی برای روزگار از دست رفته‌ای که یادگارش چند کتاب و معدودی دوست است. من هر شهر را با نام کتابی به یاد می‌آورم.


هیچ نظری موجود نیست: