کمتر چیزی مثل ایدهی «فرشتهی
سقوط کرده» یا «فرشتهی زخمی» من را به وجد میآورد؛ وجدی توام با رنج و لذت. هنوز
هم گاهی که شبها با کوچکترین صداها از خواب میپرم، مثل دوران کودکی، اولین کاری
که انجام میدهم پریدن از تخت، و رساندن خود به پنجره است. به امیدِ کمک و دستگرفتن
فرشتهای که حتا نمیداند چگونه روی زمین بایستد.
از این فرشتهها که به آنها
انس دارم میتوانم به فرشتههای پل کله: «فرشتهی نو» و همین «فرشتهی از یاد
رفته»، «فرشتهی ماخولیا»ی آلبرشت دورِر، و «فرشتهی زخمی» هوگو سیمبرگ اشاره کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر