اول راهنمایی بودم. خانهی یکی
از آشناهای پدرم میهمان بودیم. مادربزرگ خانواده کسالت داشت و تا نزدیکِ رفتنِ ما
از اتاقش بیرون نیامد. سرش را با شالی بسته بود. گفتند «سردرد» دارد. از تعجب ماتم
برد. تا آن لحظه فکر میکردم هر خانوادهای بیماریِ مختص خودش را دارد، و من
«سردرد» را بیماری خودمان میدانستم. «سردرد» کاری کرد که شباهتهای زیادی بین او
و مادرم پیدا کنم؛ چنان که لحظهی خداحافظی تعجب کردم چرا همراه ما آنجا را ترک
نکرد!
حالا سالهاست خودم را به
کسانی که «سردرد» دارند نزدیک میدانم. این بیماریِ شایع دوست مشترکِ من و خیلیها
شده است. «سردرد» مثل بیماریهای دیگر علایم ظاهری چندانی ندارد. باید اهلش بود تا
عذابِ دچاربودنش را تشخیص داد.
رولان بارت که خود گرفتار
«سردرد» بود در «رولان بارت نوشتهی رولان بارت» مینویسد که عادت کرده جای
«سردرد» از کلمهی «میگرن» استفاده کند؛ هر چند میگرن را یک پدیدهی طبقاتی میداند؛
با ویژگیهای اسطورهشناختی زن بورژوا و مرد ادیب:
سردرد گرفتن برای من به منزلهی
راهی برای مات کردن، سفت و سخت کردن، ساقط کردن، یعنی در نهایت خنثا کردن تن خود
است. غیابِ میگرن، هشیاری ناچیز تن، درجهی صفر همحسی، این همه را به طور خلاصه
باید تئاتر سلامتی بخوانم؛ من برای مطمئن ساختن خود از اینکه تنام بهشکل جنونآمیزی
ناسالم است، گاه باید نشانهی شفافیت را از آن زدوده، این تن را همچون نوعی اندام
ضربدیده، و نه همچون پیکری ظفرمند، تجربه کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر