معمولن در بیشتر مقالات و کتابهایی
که دربارهی تارکوفسکی نوشته شده، نقل قولهایی از این کتاب هم آمده است. همیشه
برایم سوال بود چرا این کتابِ ارزشمند ترجمه نمیشود؟ از وقتی تارکوفسکی را شناختهام
یکی از آرزوهایم خواندن این کتاب بوده است.
از همان صفحات اول میدانستم
میشود کتابی محبوب؛ ذوقزدهام وقتِ خواندنش. بیشتر کتابهای محبوبم یادداشتهای
روزانه و نامهها هستند، یا خاطرات و زندگینامههای خودنوشتِ نویسندگان و
هنرمندان. صادقانهترین یادداشتها؛ آثاری که برای انتشار نوشته نشدهاند. مربوط
هستند به یک عمر فعالیت و تلاشِ بیوقفه در عرصهی زندگی و هنر. از خلالِ همین
یادداشتهاست که میتوان هر چه بهتر با آثار این نویسندگان و هنرمندان مواجه و از
لحظات قبل و بعد از آفرینش هنری و رنجهای روحیشان آگاه شد.
در مقدمهای که پسر تارکوفسکی
بر این کتاب نوشته جملهی تکاندهندهای از پدرش نقل میکند؛ همین جمله را میتوان
سرآغاز این کتاب دانست، ورود به جهان هنرمندی که «ناگهان از زندگیکردن برای خود
دست میکشد.»: انسان برای خوشبختشدن آفریده نشده، چیزهای بسیار مهمتری وجود
دارد.
***
«خیلی وقت است که پدرم را
ندیدهام. هر چه کمتر او را میبینم بیشتر نگرانش میشوم و بیشتر میترسم که به
دیدنش بروم. عقدههای واضحی نسبت به والدینم دارم. در مقابلشان احساس نمیکنم که
بزرگ شدهام. روابطمان غمانگیز و پیچیده است و هیچوقت شفاف نبوده. خیلی دوستشان
دارم، ولی هیچوقت با آنها احساس راحتی و تفاهم نمیکنم. فکر میکنم که آنها هم
از بابت من دچار نگرانی هستند، هر چند که دوستم دارند... همهمان همدیگر را دوست
داریم، ولی در برابر هم معذبایم و از همدیگر میترسیم. تفاهمداشتن با آدمهای
کاملا غریبه برایم خیلی راحتتر است.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر