رجوع دوباره و چندباره به
«خانم دَلُوِی»؛ گشودنِ این کتاب لمسکردنِ زیر و بم احساسهای آدمیست. خواننده
نمیتواند بعد از خواندن این کتاب همان آدم سابق بماند؛ خواندنِ «خانم دَلُوِی»
روشِ عمیق شدن در جزییات است. جزییاتی که به زندگی معنا میدهند، و حتا زندگی را
قابل زیستن میکنند.
پیتر والش بعد از دیدار با کلاریسا
در خیابان قدم میزند. خجالت میکشد از آن دیدار، از احساساتی شدنش، گریهکردنش
کنار او، و اینکه همه چیز را به او گفته؛ مثل همیشه:
«همانگونه که ابری از برابر
خورشید میگذرد، سکوت بر لندن فرو میافتد و بر ذهن فرو میافتد. تلاش متوقف میشود.
زمان بر دیرک تاب میخورَد. آنجا متوقف میشویم؛ آنجا میایستیم. خشک، فقط
استخوانبندی عادت است که قامتِ انسان را سرِ پا نگه میدارد. پیتر والش به خود
گفت، جایی که هیچچیز دیگری نیست؛ احساس میکرد خالی شده است، درونش به تمامی
تخلیه شده است. با خود گفت، کلاریسا تقاضایم را رد کرد. آنجا ایستاده بود و با
خود میگفت کلاریسا تقاضایم را رد کرد.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر