«روبرتو بولانیو» شاعر و نویسندهی شیلیایی، خود را بیشتر شاعر میدانست؛
اما پس از ازدواج و پدر شدن به این معشوق قدیمیاش خیانت میکند و داستاننویسی را
به صورت جدیتری ادامه میدهد. او مثل شخصیت یکی از داستانهایش شروع میکند به
فرستادن داستان به مسابقات ادبی؛ و وقتی داستاناش جایزهای نقدی میبرد، تنها
عنوانش را عوض میکرد و آن را به مسابقهی دیگری میفرستاد. شخصیت بیشتر داستانهای
او شاعران و نویسندگانی هستند که گاهی حتی اسمی ندارند. او همانند بورخس علاقهی
خاصی به خواندن داشت و حریصانه کتابهایش را که بیشتر میدزدید، میبلعید. داستانهایش
هم بیشباهت به داستانهای بورخس نیست. زمانی هم که از او میپرسند که چیزهای مورد
علاقهاش را نام ببرد، در جواب میگوید: «ادبیات بورخس و عشقبازی». او که در
جوانی زندگی هیپیواری داشت و دوست داشت با کت چرمی عکس بگیرد، ادبیات را محصول
رگباری تند از خون، عرق، اسپرم و اشک میدانست. به تازگی کتابهایی از این نویسنده
ترجمه شده که خواندنشان خالی از لطف نیست.
۲ نظر:
آقا برا شما هم این پیش اومده؟ کسی که عاشق کتاب خوندنه برسه به جایی که وقت خوندن کتاب جون میکنه و مثل قبل اشتیاقی به خوندن نداره؟ وقتی به زور میخواد یه کتاب رو بخونه ذهنش هی پس میزنه و حوصله نداره... تازگی بوطیقای فضا رو خوندم بعد هم فقط روزهایی که مینویسم. از بولانیو هنوز چیزی نخوندم.
بله، پیش اومده. یک وقتهایی هم نباید خوند، گاهی حتا خودِ خوندن مانع میشه به ادامهی کار. این لحظهها باید کتاب رو کنار گذاشت، رفت مثلن سراغ نوشتن، یا دیدن. اصلن هیچ کاری نکرد، تن داد به بطالت، به قول فلوبر باید اجازه داد آرام دم بکشیم.
ارسال یک نظر