یکی
از ترسهای من هنگام قدمزدن در خیابان، مواجهه با اعضای خانوادهام است. هنوز هم
نتوانستهام با دیدنشان خارج از محیط بستهی خانه کنار بیایم. گویا چهاردیواری در
تعریف نداشتهام از آنها نقش ویژهای دارد.
اینکه
در یک خیابان شلوغ با هم برخورد کنیم. اینکه هر دو رهگذر باشیم. مگر نه اینکه هر
کس از خیابان میگذرد رهگذر است. اما اعضای خانواده مثل دیگر رهگذران از کنار هم
نمیگذرند، بلکه از روی هم میگذرند.
وقتی
برادربزرگم را میبینم به گفتن سلامی اکتفا میکنیم. با سر سلام میکنیم؛ مثل دو
آشنای قدیمی، اما نهچندان صمیمی. انگار همدیگر را به جا نیاورده باشیم. در نگاه
برادر بزرگم یک نوع فرار هست. همه چیز سریع اتفاق میافتد. چنان سریع که گاهی شک
میکنم او را دیدهام یا نه! برادرکوچکم اما برای چند ثانیه نگاهش را روی صورتم
نگه میدارد. با دست سلام میکنیم. دست نمیدهیم، فقط دستهایمان را به نشانهی
سلام بلند میکنیم. طوری نگاه میکند انگار بخواهد بگوید: میدانم که افسردهای.
معمولا از میان اعضای خانواده، دیدن همین برادر کوچک -که البته زیاد هم کوچک نیست
و چند سالی هست که ازدواج کرده- مرا بیشتر آشفته میکند.
در
نگاه برادرانم یک علامتِ سوالِ بزرگ دیده میشود. دیدن من گویا آنها را به تعجب
میاندازد. مثل اینکه پس از سالها از جایی دور برگشته باشم.
خواهرهایم
با دیدن من لبخند میزنند. من هم لبخند میزنم. لبخند آنها مصنوعیست. لبخند من
مصنوعیتر. سعی میکنیم خودمان را هیجانزده نشان بدهیم. حتا اگر نیمساعت قبل
همدیگر را دیده باشیم، باز برای چند دقیقه کنار هم میایستم و حال هم را میپرسیم.
اما
پدرم: فقط از کنار هم میگذریم؛ بیگفتن سلامی حتا. با آگاهی از دوزخ درونمان همدیگر
را نگاه میکنیم، آه میکشیم و سعی میکنیم از یاد ببریم همدیگر را دیدهایم. اگر آن
روز، بعد از دیدار، همدیگر را در خانه ببینیم، شوخی میکنیم. سربهسر هم میگذاریم.
به هم میوه تعارف میکنیم. حتا بیشتر از روزهای دیگر غذا میخوریم. انگار بخواهیم
راز مشترکمان را از هم مخفی کنیم.
از
دیدن مادرم در خیابان میترسم. واقعا میترسم. احساس میکنم گم شده. که همراه با
دیگر اعضای خانواده در یک ترمینال جایش گذاشتهایم. نگاهش طوریست انگار بخواهد
التماس کند. سردرگم دیده میشود. هیچوقت نشده با دیدنش سلام کنم. به جایش همدیگر
را بغل میکنیم. بویِ خوشِ مادرم مرا تا نزدیکی اشک میبرد. دستم را میگیرد و حتا
اگر زمستان باشد پیشنهاد میدهد برویم بستنی بخوریم. قبول نمیکنم. دستهای هم را
میبوسیم و بدون خداحافظی از هم جدا میشویم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر