به گمانم این روزها نیاز مبرمی داشته باشم به
خواندن یکبار دیگر «درجستجوی زمان از دست رفته» تا حالا که به جستجویت برآمدهام قویتر
از همیشه باشم. تا خودم را بیشتر و بهتر برای رویارویی با تو، با عشق تو، آماده کنم.
اما آیا همانطور که پروست میگوید هنگامی که عاشقی آغاز میکنیم وقتمان بیشتر از
آنکه به دانستن عشق بگذرد صرف آماده کردن امکانات دیدار نمیشود؟ و حالا که برای
ما -من و تو- این امکانات دیدار در حداقلترین مرتبهی
خودش قرار دارد دانستن خودِ عشق ما را شیفتهتر از همیشه نمیکند و شکلگیری آن
روند پیچیدهای را که پروست میگوید شدت نمیبخشد؟ همان روند پیچیدهای از دلشوره،
برای متمرکز کردن عشق روی کسی که او را زیاد نمیشناسیم، تا ایمان بیاوریم که در عشق
آرامش نمیتواند باشد، چرا که در هنگام دلدادگی عشق بزرگتر از آن است که بتوان همهاش
را در درون خود گنجاند. محبوب من (آیا واقعا اجازه دارم تو را محبوب خودم بخوانم؟)
از من پرسیده بودی که از آدمها میترسم یا نه؟ و من در جوابت اکتفا کردم به نوشتن
"نه، نمیترسم." اما از تو چه پنهان در این چند روزه که از آشنایی غریب ما
میگذرد یک ترس مبهم و شیرین از تو سراغم آمده که نمیگذارد مثل روزهایی که در
غفلت از بودنت میگذشت از خواب برخیزم؛ مثل همان روزهای معمولیِ سرد که با کلمات خودم
را گرم میکردم و ایمان داشتم به این گفتهی نیچه که: عشق خطری است در کمین تنهاترین
کس. و اینکه برای رهایی از گرفتار شدنش باید هر چه بیشتر خودم را به افسون کتابها
بسپارم و در تمامی این مدت جریان مبهمی را که درونم احساس میکردم با نیشخندی به
فراموشی میسپردم؛ غافل از اینکه به قول «کریستین بوبن»: ما همیشه از عشق رنج میبریم،
حتا زمانی که گمان میکنیم از چیزی رنج نمیبریم. من از تو میترسم، از حضور قلبی
که برای من خودِ زندگی است؛ که در کنارش تمامی کتابهایی را که خواندهام از یاد
میبرم. که دوریاش آن چنان که شاملو به درستی گفته است: آزمون تلخ زنده بگوریست.
پس نوشت : یک پرسش گشای بودایی میگوید: «مرشد سر
مرید را برای مدتی طولانی زیر آب نگه میدارد؛ رفتهرفته حبابهایی که روی آب میآیند
کمتر و کمتر میشوند؛ دم آخر٬ مرشد مرید را بیرون میکشد و به او جان تازه میبخشد:
وقتی چنین که در تمنای هوا هستی در تمنای حقیقت شدی٬ آنگاه خواهی دانست که حقیقت
چیست.» غیاب دیگری همان است که سر مرا زیر آب نگه میدارد؛ من رفتهرفته به حال خفگی
میافتم٬٬ هوای اندوختهام تمام میشود: با این خفقان است که من "حقیقت"
خود را باز به دست آورده و وجه مهارناپذیر عشق را به نمایش میگذارم. سخن عاشق.
رولان بارت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر