۱۳۹۴ مرداد ۹, جمعه

اندک جایی برای زیستن

اجتناب‌ناپذیر بود بوسیدنت، آن‌گاه که روبرویم می‌نشستی و سطرهایی از «در جستجوی زمان از دست رفته» را برایم می‌خواندی. در صدای تو کلام به گوشت و پوست و خون بدل می‌شد. صدای تو اندک جایی بود برای «زیستن»، اندک جایی بود برای «مردن». در صدای تو «آلبرتین» همیشه زنده بود، و دیگر لازم نبود «مارسل» برای تحملِ درد نبودنش تمام چهار فصلِ سال را از یاد ببرد: «با پیوندی که یاد آلبرتین با همه‌ی فصل‌ها داشت برای فراموش کردنش باید همه‌ی فصل‌ها را از یاد می‌بردم». هنوز لرزش صدایت را به یاد می‌آورم آن‌گاه که «گریخته» را دست گرفتی و خواندی: «آلبرتین خانم رفتند». صدای تو پاییز شد. من صدایت را بوسیدم و گریستم. می‌دانستم «گریخته» کتابِ مقدسی است درباره‌ی رنج آدمی. سرودِ ستایشِ معشوقی که نیست، اما هست. حکایتِ تکثیر یک «او»ست: «برای تسکین دردم نه یکی که باید بی‌شمار آلبرتین را از یاد می‌بردم. وقتی موفق می‌شدم غصه‌ی از دست دادن یکی را تحمل کنم، باید غصه‌ی یکی دیگر، صد تای دیگر را از سر می‌گرفتم.» صدای تو دیگر جان نداشت وقتی به آن‌جایی رسیدی که مارسل در تلاش برای فراموش کردن آلبرتین بود: «به آینده یک امید بیشترنداشتم و آن این‌که آلبرتین را فراموش کنم. می‌دانستم که روزی از یادش خواهم برد، چنان که ژیلبرت و مادام دوگرمانت را، چنان که حتی مادربزرگم را از یاد برده بودم». گفتی چگونه می‌شود کسی را فراموش کرد که هنوز به حضور و بوسه‌هایش نیاز است. گفتم: «این‌که مهرمان به آدم‌های مُرده کمتر می‌شود نه از آن روست که ایشان مرده‌اند، بلکه از این روست که خودمان می‌میریم.» سرت را روی شانه‌ام گذاشتی و گفتی: «عشق یک سره درمانی ندارد.«


هیچ نظری موجود نیست: