دیشب خوابت را دیدم؛ خواب نبودنت را. یک جایی بودم
پر از آدم، و داشتم دنبال تو میگشتم. کنارم بودی، اما نمیدیدمت. با تو حرف میزدم،
با حضور غائبت. صدای لبخندهایت را میشنیدم؛ آرام بودند همچون برفی که همین حالا
دارد پشت پنجره میبارد. در کنار هم راه میرفتیم، میان آدمهای بسیاری که بیتفاوت
از کنار ما میگذشتند. دستت در دستهای من بود، با اینکه نمیدیدمش، گرمایش را
اما احساس میکردم. گامهای تو هر لحظه بلندتر میشد. میترسیدم به جای خالیات
نگاه کنم و ببینم حتا «نبودنت» کنار من نیست. یک لحظه دیدم تمام آدمهای آنجا دور
ما جمع شدند و ما میان همهی آنها تنها بودیم، در کنار هم، یک تنهایی دو نفره، که
خوب بود، اما درد داشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر