دانشجو است، فلسفه میخواند. یک
روز به صورت اتفاقی یکی از کتابهای همخانهاش را که قاتی کتابهای دیگر، کف اتاق
افتاده، برمیدارد و شروع میکند به خواندن. شیفتهی کتاب میشود و نویسندهاش.
بعد همه چیز عوض میشود، همه چیز را کنار میگذارد، تمام کتابهای کانت، هگل،
اسپینوزا، استاندال، مارکوزه و ... از تمام کتابهای دیگر صرف نظر میکند تا فقط
کتابهای نویسنده را بخواند. همان خانم نویسندهای که هیچ چیز ازش نمیداند، که
نمیشناسدش، اما شیفتهاش شده است، شیفتهی تکتک کلمات و سطر سطر کتابهایش، و
حتی شیفتهی اسمش.
یک روز باز به صورت اتفاقی میفهمد قرار است در همان شهری که او
دانشجو است فیلمی از همان خانم نویسنده نمایش داده شود، آنهم با حضور نویسنده. و
چه چیزی بهتر از این. یکی از کتابهای نویسنده را برمیدارد و راهی سینما میشود.
دلش میخواهد دسته گل بزرگی با خودش ببرد، اما خجالت میکشد. بعد از نمایش فیلم
جلو میرود و کتاب را به نویسنده میدهد تا برایش امضا کند، به نویسنده میگوید:
«نوشتههایم را میخواستم برایتان بفرستم». کتاب را که پس میگیرد میبیند کنار
امضاء، نویسنده آدرسش را هم نوشته است. ماجرا شروع میشود، از فردای همان روز شروع
میکند به نامه نوشتن، دست بردار هم نیست، مدام مینویسد، روزی چندبار. اما دریغ
از یک کلمه جواب.
درس را رها میکند و میشود «خوانندهی مطلق» کتابهای خانم نویسنده.
نامهنویسی را ادامه میدهد، کماکان بیپاسخ. حتی یک کلمهی ناقابل. پنج سال میگذرد
تا اینکه یک روز بستهای از نویسنده میرسد، نسخهای از کتاب تازهاش. دیگر دست
از نوشتن میکشد. چندوقت بعد دوباره بستهای دیگر میرسد، نسخهای دیگر از همان
کتاب، با یک سطر نوشته: «گفتم نکند نسخهی اول به دستتان نرسیده باشد.» نامه را
باز بیجواب میگذارد.
روزهای دیگر میآیند و او باز
چیزی نمینویسد. اما همچنان کتابهای تازهی نویسنده میرسند. خود نویسنده آنها
را برایش پست میکند. یک روز برای دیدن فیلم تازهی نویسنده سوار قطار میشود و میرود
به شهری که نویسنده آنجاست، به امید اینکه او را آنجا ببیند. میرود به آدرس
نویسنده، میترسد، از اینکه یکهو او را ببیند، از اینکه چه بگوید. ناچار سوار
قطار میشود و برمیگردد.
سرانجام یک روز نامهای از خانم
نویسنده دستش میرسد: «مریض بودم، حالا بهترم، علتش الکل است، حالم بهتر شده،
بازنویسی متنی را برای فیلم آماده کردهام. به نظرم یکی از سه متن این مجموعه به
شما ربط پیدا میکند. متن را به خاطر شما نوشتم، هنوز برایم ناشناختهاید، تمام
نامههایتان را خواندهام، نگه میدارم شان.» عقل از سرش میپرد، دوباره نامهنویسی
را از سر میگیرد، چندین نامه در روز.
این حکایت آشنایی «یان آندره آ»
است با مارگریت دوراس. دانشجویی که شانزده سال با مارگریت دوراس زندگی میکند، در
کنار او. دوراس میگوید، او تایپ میکند. همنشینی به همدلی میانجامد. بعد از مرگ
دوراس سکوت شانزده سالهاش را میشکند و از آن دوران میگوید. از آن زن: «نمیتوانستم
اسمش را بر زبان بیاورم، فقط میتوانستم بنویسمش. هیچ وقت هم نتوانستم تو خطابش
کنم.»
او حکایت این شانزده سال را در کتابی نوشته است، به همان سبک دوراس.
کتابی با نام «همان عشق». کتابی جذاب و خواندنی، به جذابی کتابی از خود دوراس.
حکایت دو نفر که سرنوشتشان کلمه است. که به کلمات عشق میورزند. که نوشتن یگانه
وطن آنهاست. که میدانند آنکه مینویسد، همراه تمام جهان مینویسد، نه به
تنهایی. کتاب را انتشارات نیلوفر با ترجمهی قاسم روبین چاپ کرده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر