«پس
خودم را به مرگ خواهم سپرد، ماندهي يك ايمان، بازگشت به سوي پدر، روز بزرگ آشتي»
اين
جملات از اولین يادداشتهاي كافكا بعد از تشخيص بيمارياش «سل ريوي» است. او ميداند
كه به زودي خواهد مرد؛ که به روزهای پایانی نبردش نزدیک شده است. نبردی که به قول موریس بلانشو
در کتاب از
کافکا تا کافکا نه امکان پیروزی میگذارد نه امکان شکست. نبردی که
سراسر زندگی کافکا و بالاخص تمامی آثارش را میتوان توصیف آن دانست: «نبردی تاریک،
تحت پوشش تاریکی، که با سادهاندیشی بیش از اندازه میتوان گفت دارای چهار وجه
است: رابطه با پدر، رابطه با ادبیات، و رابطه با دنیای زنان، این سه شکل مبارزه به
گونهای عمیقتر مطرح میشوند تا نبرد معنوی را شکل دهند.»
کافکا
كه سالها در سايهي ترس از پدر میزيسته اكنون ميخواهد با نوشتن نامهای به او
مشكلات روحي خود را به او بشناساند، و در خلال آن نيز به تجزيه و تحليل زندگي خود
بپردازد. او ميداند كه مثل يك كافكای واقعي شور و شوقي براي زندگي و كسب و كار
ندارد. حتا جایی كه خود را با پدرش مقايسه ميکند او را از هر جهت قويتر از خودش
مييابد. جایی در نامه توضيح ميدهد وقتي در حمام در يك اتاقك لباسهايشان را
درميآوردند چه وضعي پيدا ميکرد: «من، لاغر، ضعيف، باريك... تو، قوي، بلند و چهار
شانه... من خودم را در همان اتاقك فلاكتبار ميديدم و نه فقط در قبال تو،
بلكه در قبال تمام دنيا.» اینجاست كه در مييابد هيكل و جسم پدرش به تنهايي براي
خار كردن او كافي است. آنقدر اين تفاوت بين آنها از هر لحاظ آشكار است كه مينويسد:
«براي همديگر خطرناك بوديم.»
اين
وضع هم در مورد افكار و هم در مورد اشخاص مصداق داشت. كافي بود كافكا نسبت به كسي
اظهار علاقه كند آنجا بود كه پدرش بدون توجه به احساس او، بدون حرمتگذاشتن به
قدرت قضاوتش، با ناسزا و افترا و تحقير دخالت ميكرد: «با گفتههايت بيخيال ضربه
ميزدي، دلت براي هيچكس نميسوخت، انسان در برابر تو پاك بيدفاع بود.» در این
شرایط است كه زير فشار سختگيريهاي پدر و تحقيرهايش، بچهي ترسويي بار ميآيد كه
اعتماد به نفسش را در همهي امور از دست ميدهد. حتا در مدرسه وقتي به كلاس
بالاتري ميرفت هميشه اين ترس همراه او بود كه نكند جلسهاي تشكيل دهند تا ببينند
چگونه توانسته است نمرهي قبولي كسب كند.
در
جايي ديگر از نامه به كوششهايي كه براي ازدواج داشته اشاره ميكند. از آنجا كه ادبيات
براي كافكا در راس همهي امور قرار داشت و اين را بارها در جاهاي مختلفي تكرار ميكند،
ازدواج به عنوان يك فكر براي او مطرح ميشود تا بتواند در سايهي آن استقلال پيدا
كند. اما از نظر روحي ظاهرا قادر به ازدواج كردن نيست: «و اين همان فشار روحي
ناشي از ترس و ضعف و حقير منشي من است.» او لازمهي ازدواج را در چيزهايي ميدید
كه در پدرش تشخيص داده بود: قدرت بدني و تمسخر ديگران، سلامتي و نوعي افراط، بلاغت
كلام و عدم لياقت، اعتماد به نفس و نارضايي از همه كس، استبداد، پُر كاري و تن
نترس؛ چيزهايي كه كافكا نمیتوانست در خودش ببیند. او بعد از چند بار نامزدي
بالاخره قيد ازدواج را ميزند؛ چرا كه آن را در قلمرو بيچونوچراي پدرش ميدید: «من
گاهي اين تصور را در ذهن دارم كه نقشهي زمين را پهن كردهاند و تو با تمام بدنت
رويش دراز كشيدهای، آن وقت احساس ميكنم كه فقط آن مناطقي براي زندگي به من
اختصاص داده شده است كه يا بدنت آنها را نپوشانده، يا دور از دسترست قرار دارد، و
اينها مناطقي هستند نه چندان متعدد و نه چندان تسلي بخش و ازدواج در هر حال جزو
آنها نيست.»
در
چند جاي ديگر نامه به بيزاري پدرش نسبت به نويسندگياش اشاره ميكند. او هميشه در
استقبال از كتابهاي كافكا و حتا «پزشك دهكده» كه به او تقديم شده بود تنها به ذكر
جملهاي اكتفا ميكرد: «بگذارش روي ميز، پای تخت.»
ميتوان
پي برد كه رابطهی كافكا با پدرش نمايانگر همان دوگانگي شخصيتهاي اصلي آثارش به
مقاماتي است كه در برابر اين شخصيتها قد علم كردهاند. انگار اين كشمكشها پاياني
ندارد و آشتي بين آنها همچون رابطهي او با پدرش ناممكن است. اين است كه بهترين
آثار او داستانها و رمانهاي ناتمامي هستند كه پاياني ندارند و انگار ميخواهند
زير سايهي شكي كه در خواننده برانگيختهاند تا بينهايت گسترش يابند.
از
جملات آخر نامه ميتوان چنين استنباط كرد كه اين نامه وصيتنامهي كافكا هم هست،
تا به قول خودش به وسيلهي آن، او و پدرش بتوانند به حقيقت نزديك شوند و مرگ و
زندگی را برایشان آسان کند، تا كمي به آرامش برسند. اما اين نامه هيچ وقت به دست
پدرش نرسيد، و مرگ را براي كافكا آسان نكرد. چنين بود كه زير فشار طاقتفرساي
زندگي و بيمارياش به پزشكش نوشت: اگر مرا نكشي، قاتلي!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر