در خانهی 50
متری او یک نفر دیگر هم زندگی میکند؛ یک سایه. کسی او را نمیبیند، اما هست. با
او میخوابد، بیدار میشود، راه میرود، لبهی تخت مینشیند، سرش را پایین میاندازد
و درد را زمزمه میکند. این سایه میتواند ساعتها بنشیند و زل بزند به چیزی که
وجود ندارد. بعد دستش را دراز کند و سیگاری بردارد و روی لبهی تخت بنشیند و فکر
کند بهتر است برود یک رادیو بخرد. یک سایه این روزها در این خانهی 50 متری جنگجوی
نجنگیدهی شکست خوردهای است که خستهست از این همه تنهایی، از این رنگپریدگی، از
این ملال. که جهان برایش پنجرهی کوچکی است که به دیوار حیاطِ همسایه ختم میشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر