از آخرین باری که دیدمش هفت هشت
سال میگذرد. یک روز بارانی آمده بود خانهی دانشجوییام و ازم خواست اجازه بدهم
شب را پیشم بماند. یک دست لباس طوسی مایل به خاکستری تنش بود که بیشباهت به لباس
نیروی دریایی نبود. با یک نخ سیگار بهمن کوچک گوشهی لبش. البته معمولا هر وقت میدیدیش
نخی سیگار گوشهی لبش بود و اگر خوب نمیشناختیش احساس میکردی با همان نخ سیگار
خاموش به دنیا آمده است. گفت دربهدر دنبال یک موسسهی تندخوانی میگردد چون تصمیم
دارد در جستجوی زمان از
دست رفته را بخواند. رنگ لباسش مرا یاد
روزی انداخت که برای اولین بار «میم» را دیده بودم؛ شبیه آسمان ابری آن روز بود.
نگاهش کردم و گفتم برای خواندن «در جستجو...» باید آهسته خواندن را یاد بگیرد. شب
با همان لباسها خوابید؛ حتا کُتش را هم درنیاورد. صبح قبل از اینکه از خواب
بیدار شوم رفته بود و میدانستم مثل هر بار که میآمد کتابی از قفسهی کتابها کم
شده است. چند روز بعد تسویه حساب کردم و دیگر ندیدمش. در طول این سالها بارها
سراغش را از دوستان مشترک گرفتم و بارها اسمش را در دنیای مجازی سرچ کردم بلکه ردی
ازش پیدا کنم، اما مثل اینکه هیچ وقت نبوده باشد کسی خبری نداشت. دیشب اما خوابش
را دیدم. داشتم از یک جایی با عجله میگذشتم که دیدمش. با همان لباس طوسیِ مایل به
خاکستری، و کتابی در دستش. نشد که حرف بزنیم. فقط از کنار هم گذشتیم. با خنده به
همدیگر زل زدیم. وقتی که دور میشد برگشتم و نگاهش کردم. او هم برگشت. دستش را
برایم تکان داد. در دستش در سایهی دوشیزگان
شکوفا را
دیدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر