امروز برای همیشه تو را روی تخت خواباندند. پاهایت
را به تخت بستند. مهربانیات اما تکثیر شد در اتاق؛ در صد سالگیات. وقتی که درد
میکشیدی، وقتی که درد از تو خجالت میکشید سرت را برگرداندی طرفِ من، طرفِ ما و
خندیدی. بلند خندیدی. اشک میریختی و میخندیدی. من از تو آموختم پوچی مراقبه است.
که وقتی آدم صد ساله میشود میتواند پنجاه سالش را به بزرگی حماقت بشری بخندد. من
از تو آموختم تنهایی را رعایت کنم؛ چرا که به قول خودت تنهایی میتواند تنها
سرمایهی آدمی باشد. یادش بخیر، وقتی صندلیِ زرد رنگت را میآوردی روی تراس، مینشستی
و خیره به آسمان میگفتی: پرستوها برگشتهاند. بعد کف دستت را آرام روی دستهی
صندلی میکوبیدی و اشکهایت را از ما پنهان میکردی. ای کاش میدانستی جهان وقتی
که تو روی تخت خوابیدهای چهقدر کوچک است. ای کاش میدانستند وقتی تو را به تخت
بستند جهان در قاب کوچک پنجرهای به بنبست رسید. اکنون مرگ ساعتش را با صدای خندههای
تو کوک میکند. میگویی: میشنوید؟ صدایش را میشنوید؟
□ □ □
میدانی٬ این روزها نیاز مبرمی دارم به خواندن
دوبارهی «رنج و التیام» اما تا کتاب را دست میگیرم پشیمان میشوم.
احساس میکنم با خواندنش مرگ تو را جلو میاندازم. این روزها کارم شده آماده کردن
خودم برای روبرویی با مرگ تو٬ با نبودنت. تمام روز یک گوشه مینشینم و به مرور
خاطراتی میپردازم که در آنها نقش اول را داری. که کنارم هستی. که با بودنت٬ با
آرامشی که در نگاهت هست به من امید میدهی. چقدر غمگین میشوم وقتی میبینم چطور
مرگ تدریجیات و نالههای دردناکت مرا وادار میکند آرزو کنم مرگ زودتر سراغت
بیاید. بلکه آرام شوی. تا از شدت دردت کاسته شود. تا دوباره آرامش به نگاهت باز
گردد.
میآیم. کنارت مینشینم. دستت را در دستانم میگذارم
و از کتابی که این روزها خواندهام برایت میگویم. از آن قسمتی که دربارهی مرگ
فیلهاست. که از تنهایی دمِ مرگ فیلها سخن می گوید. از زمانی که فیل احساس میکند
زمان مرگش فرارسیده است. که با یکی از دوستانش از گله جدا میشود٬ که کیلومترها
راه میرود تا جایی که میداند محل مرگش آنجاست. که مرگ حالا با اوست٬ در
اوست... دستم را فشار میدهی. با بغض می گویی: مرا ببر. همانجا ببر. آنجا
که مرگ منتظر من است. و من دیگر تحمل نگاه تو را ندارم...
میدانی٬ این روزها به کتابهایم که نگاه میکنم
تنها عنوانهایی را میبینم که با مرگ آغاز میشوند. و باز شرمم میآید از اینکه
احساس میکنم این سالها هر چه خواندهام٬ برای تمرین نبودنت بودهست. تا بتوانم
از نبودنت جان سالم به در ببرم. که مرگ را وادار کنم تا زیباترت کند.
نگاهم را که میچرخانم چشمم میافتد به کتاب «تنهایی
دم مرگ» نوربرت الیاس. شاید باور نکنی اما دو سال است که در نقاشی روی
جلدش «مرگ در اتاق بیماران» دنبال خودم میگردم. احساس میکنم
کنار آنها به سوگ عزیزی نشستهام. کتاب از تنهایی آنهایی میگوید که دارند میمیرند.
که اگر چه بر بالینشان آدمهای بسیاری جمع شدهاند اما باز تنهایند؛ حتا تنهاتر
از همیشه. مگر نه اینکه به قول اوکتاویو پاز: مرگ و تولد هر دو تجربههایی
از تنهاییاند٬ که تنها متولد میشویم و تنها میمیریم.
□ □ □
پنج روز گذشت. تو دیگر نیستی؛ اما در قلبم زندهتر
از همیشهای. خانه در نبود تو سقف ندارد؛ و جای خالیات همچون آونگ ساعتی قدیمی
تیک تاک میکند. هنوز لبخند تو را به یاد میآورم؛ آرامش نگاهت را
که به من میگفت: زندگی خواب است، بالاخره یک روز بیدار خواهیم شد. دیروز سرخاکت
که آمدم باد در شاخههای درخت توتِ کنار آرامگاهت وزید. بچهها توتها را از
سرخاکت برمیداشتند و در دهانشان میگذاشتند. من صدای خندهات را شنیدم.
□ □ □
اکنون مرگ زیباترت کردهست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر