مانند شخصیت یکی از داستانهای «جان چیور» است. ناخودآگاه
دارد خانوادهای را بههم میزند. گویی از همه متنفر است٬ یا میخواهد از کسی
انتقام بگیرد. خانواده دوری او را تاب نمیآورد٬ هر چند میدانند حضور او پیوسته
مایهی عذاب است. گاهی احساس میکند آنقدر از خودش دور است که جایی روحش را جا
گذاشته و تنها سایهای است که به اشتباه روی زندگی آن خانواده افتاده است. اندامش
ترکیب غمانگیزی از اندام مادرش است؛ از لاغری مچ دستش گرفته تا خندهای که به لبهایش
حالتی همچون حالت گریستن میدهد. از نیمرخ که نگاهش کنی انحنا و کشیدگی دماغش او
را افسردهتر از هر وقت دیگر نشان میدهد٬ بخصوص زمانی که متوجه میشود داری نگاهش
میکنی و سرش را به طرفت برمیگرداند٬ آنگاه غمانگیزی چهرهاش دو برابر میشود٬
گویی مادرش روبرویت نشسته و دارد گریه میکند. معمولا عادت دارد هر جا که میرود ساعتش
را جا بگذارد. چیزی که خانوادهاش را آزار میدهد. ساعت خانوادهی او را به وحشت
میاندازد. تمام اعضای خانوادهی او به نوعی از زمان میترسند. و او با این کارِ
غیرعمدیاش انگار میخواهد به یادشان بیاورد که عقربهی ثانیه شمار زندگی آنهاست٬
و اوست که نبض خانواده را در دست دارد و آنها را به سوی نابودی پیش میبرد. جزو
آن دسته از آدمهایی است که تنها میتوانی به همان نسبت به او عشق بورزی که ازش
نفرت داری. در برابرش میدانی از هر لحاظ خلع سلاحی! اما باز به مبارزهی پنهان با
او ادامه میدهی٬ مبارزهای که هر دو طرف میدانند که از قبل شکست خوردهاند و
برندهای ندارد. اگر میشد اطمینان پیدا کرد که شخصیتهای داستانی بعد از نوشتن در
دنیا تکثیر میشوند و به زندگیشان خارج از کتابها ادامه میدهند میتوانستی به
جرات بگویی او همان «لارنس» داستانِ «خداحافظ برادر» جان چیور است. چرا که او هم
مثل لارنس زندگیاش بر مدار خداحافظی میچرخد: خداحافظی از زندگی٬ کار٬ پدر٬ مادر٬
برادر٬ خواهر٬ و حتی خودش. او هم مثل لارنس زندگیکردن را حماقت و یک جور وقت تلف
کردن میداند و باز با این حال تن به چنین حقارتی داده است. چشمهایش مدام در پی
شکار زشتیهای طبیعت آدمیست٬ و هیچ گاه نخواسته است به بزرگی بیاندازهی انسان و
زیبایی سطح خشن زندگی احترام بگذارد. و به قول جان چیور آدم میماند با چنین مردی
چه میتوان کرد؟ و چه طور میتوان انگشت او را روی حقایق سمجی گذاشت که ترس و وحشت
در برابر آنها رنگ میبازند؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر