حکایت مرا با "در جستجو..."
گویا پایانی نیست. اکنون که بار دیگر سراغش رفتهام دوباره برخوردم به آن
قسمت زیبایی که سوان به دیدن اودت میرود٬ او که عادت دارد در آثار استادان نقاشی
ویژگیهای آدمهای دنیای پیرامونش را باز بشناسد برای یک لحظه با دیدن اودت یاد
تابلویی از بوتیچلی نقاش ایتالیایی میافتد: تابلویی از صفورا همسر حضرت موسی. این
شباهت بر ارزش و زیبایی اودت در نزد سوان میافزاید٬ سوان خوشحال از اینکه در
فرهنگ زیبایی شناختیاش توجیهی برای لذت دیدار با اودت پیدا کرده او را همچون
شاهکاری هنری مینگرد تا بدینوسیله او را وارد دنیایی رویایی کند که تا آن زمان
بدان راهی نداشت. این شباهت برای سوان بهانهای میشود تا این بار به واسطهی ارزشهای
زیباییشناختیاش دلبستهی او شود. تا اگر زمانی از آنهمه وقتی که به اودت اختصاص
داده بود دچار پشیمانی شد بداند که صرف آنهمه وقت برای یک شاهکار گرانبها منطقی
است:
دیدار دوم سوان از خانهی او شاید
مهمتر بود. در آن روز هم٬ مانند هر روزی که بنا بود اودت را ببیند٬ در حال رفتن به
سویش پیشاپیش او را در نظر میآورد٬ و این ضرورت که برای زیبا یافتنش فقط باید به
گلگونی و شادابی برجستگی بالای گونههایش فکر میکرد و نه به خود آنها که اغلب
زرد٬ افسرده و گاهی پوشیده از نقطه نقطههای سرخ بودند٬ او را رنج میداد چون
شاهدی که ثابت کند ایدهآل دست نیافتنی و خوشبختی پیش پاافتاده است. گراوری همراه
داشت که اودت دوست داشت ببیند. اودت کمی ناخوش بود٬ پیراهنی راحتی از کرپ دوشین
بنفش به تن داشت و پارچهای با گلدوزی بسیار را چون مانتو روی سینه انداخته بود.
ایستاده در کنار سوان٬ با گیسوان گشوده که از کنار گونههایش پایین میریخت٬ با یک
پای خمیده به حالت اندکی رقصاگین برای آنکه بتواند راحتتر به سوی گراور خم شود٬
با سر کج گرفته و چشمان درشتی که وقتی هیجان نداشت بس خسته و افسرده مینمود٬ سوان
را شگفتزده کرد از شباهتی که با چهرهی صفورا٬ دختر یترون داشت که در یکی از
دیوار نگارههای نمازخانهی سیستین دیده میشود. سوان همیشه این گرایش خاص را داشت
که در آثار استادان نقاشی نه تنها ویژگیهای عام واقعیتی را که در پیرامون ماست٬
بلکه آنهایی را با علاقه جستجو کند که٬ برعکس٬ از همه کمتر عاماند٬ یعنی ویژگیهای
فردی چهرهی آدمهایی که میشناسیم: بدینگونه در نیمتنهای که آنتونیو ریتزو از
لوردان٬ دوج ونیز ساخته بود٬ برجستگی گونهها٬ خمش ابرو و بطور کلی شباهت خیرهکنندهاش
با رمی٬ رانندهی کالسکهاش را میدید٬ در تابلویی از گیرلاندایو بینی آقای
دوپالانسی را. و در تکچهرهای از تینتورتو پیشروی موهای شقیقه روی گونهی فربه٬
بینی خمیده٬ نگاه نافذ و پلکهای چین برداشتهی دکتر بولبون را. شاید از آنرو که
همواره در ته دل پشیمان بود از اینکه زندگیاش را به مناسبات محفلی اشرافی٬ به
گفت و گو محدود کرده بود٬ میپنداشت که هنرمندان بزرگ با آن آثارشان به نوعی بر او
رحم میآوردند و عفوش میکردند٬ چه آنان همه با علاقه به چنین چهرههایی پرداخته و
آنها را در آثارشان آورده بودند٬ که به گونهای استثنایی زنده و واقعی بودن این
آثار را گواهی میکردند و به آنها حال و هوای امروزی میدادند. نیز شاید آنچنان
دچار پوچی مردمان اشرافی شده بود که نیاز داشت این اشارههای جوانی بخش و
پیشگویانه به نامهای خاص امروزی را در یک اثر قدیمی ببیند. یا شاید برعکس٬ هنوز
آن اندازه از سرشت هنرمندانه برخوردار بود که همین که این ویژگیهای فردی را آزاد
و جدا از منشاءشان٬ در شباهت چهرهای قدیمیتر با چهرهی اصلی میدید که مجسمش نمیکرد٬
برایش مفهومی عامتر مییافتند و او را خوش میآمدند. در هر حال٬ و شاید هم بدین
خاطر که غنای حسیای که از چندی پیش در خود مییافت (و البته بیشتر ریشه در عشق و
مو سیقی داشت) برداشتش از نقاشی را هم غنیتر کرده بود٬ آن روز از دیدن شباهت اودت
با صفورای ساندرودی ماریانو (که بیشتر با لقب عوامانهی بوتیچلی خوانده میشود از
زمانی که این لقب٬ به جای آثار واقعی نقاش٬ برداشت جعلی و مبتذل رایج دربارهی آنها
را القا میکند) دستخوش لذتی ژرفتر شد٬ که بر او اثری دیرپا گذاشت. دیگر دربارهی
چهرهی اودت بر پایهی جنس کم یا بیش خوب گونههایش٬ و یا نرمی صرفا گوشتی آنها
که اگر جرات میکرد ببوسد باید زیر لبانش حس میکرد٬ نیاندیشید٬ بلکه آن را چون
کلافی از خطهای نازک و زیبا در نظر آورد که با نگاهش میگشود٬ پیچش و خمش آنها
را دنبال میکرد٬ تاب خط گردن را به تودهی گیسوان و قوس پلکها میپیوست٬ آنسان
که در تکچهرهای از او که ویژگیهایش را روشن و آشکار نشان میداد.
نگاهش میکرد٬ گوشهای از دیوار
نگاره در چهره و در قامتش بازشناخته میشد که از آن پس سوان همواره کوشید آن را
باز ببیند٬ چه هنگامی که در کنارش بود و چه زمانی که فقط به او میاندیشید٬ و
گرچه٬ بیشک٬ دلبستگیاش به شاهکار فلورانسی فقط از آن رو بود که نقشش را در اودت
میدید٬ این شباهت اودت را هم زیبا میکرد٬ بر ارزشش میافزود. سوان بر خود خرده
گرفت که چرا ارزش کسی را که بیشک به چشم ساندروی کبیر پرستیدنی میآمد درنیافته بود٬
و از این که در فرهنگ زیباییشناسی خود توجیهی برای لذت دیدار اودت مییافت شادمان
شد. با خود گفت که برخلاف آنچه تا آن زمان پنداشته بود٬ در یکی کردن فکر اودت با
خیال خوشبختیای که در سر میپرورانید به چیز کم مایهای قناعت نکرده بود٬ چرا که
او ظریفترین گرایشهای هنریاش را ارضا میکرد. اما از یاد میبرد که به همین
دلیل اودت آن زنی نبود که تمنایش را داشت٬ چرا که همیشه سلیقهاش دربارهی زنان
درست در جهت عکس گرایشهای زیباییشناختیاش بود. تعبیر "اثر فلورانسی"
به سوان بسیار کمک کرد. چنین لقبی به سوان اجازه داد تصویر اودت را وارد دنیایی
رویایی کند که او تا آن زمان به آن راه نداشت و در آنجا به اشرافیت رسید. نظر
صرفا شهوانی که به او داشته بود٬ همواره با شکش دربارهی چگونگی چهره٬ اندام و همهی
زیباییاش میآمیخت و از عشقش به او میکاست٬ اما جای آن شکها را دادههای زیباییشناختی
استواری گرفت که نابودشان کرد و پایهی عشقی مطمئن شد. و طبعا اندیشید که بوس و کناری
هم که پرستش یک شاهکار موزهای را کامل کند باید بس لذت بخش و فراطبیعی باشد٬ حال
آن که اگر بدنی پژمرده آن را ارزانی میداشت طبیعی و پیش پاافتاده بود.
طرف خانهی سوان صفحات 317
تا 320
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر