پانزده سالم بود به گمانم که برای اولین بار دیدمش.
در بساط آن آقای اخمویی که هیچگاه کتابی باب دل من نمیآورد. طرح روی جلدش تصویر دختر
غمگینی بود با چشمهایی درشت و گردنی دراز، که بعدها فهمیدم اثری است از مودیلیانی.
دختر گویی مرا نگاه میکرد؛ از پس چشمهای غمگین درشتش میشد فهمید دیرزمانی کسی
را میپرستیده که اکنون کنار او نیست. کتاب را برداشتم و نمیدانستم قرار است که
با خواندن اولین جملهاش، قدم در دنیای زنی بگذارم که بعدها نتوانم شیفتهگیام را
نسبت به کلماتش پنهان کنم: «نگاهتان میکنم. نگاهتان
به اطراف است، به گرما، به آب بیموج رودخانه، به تابستان و نیز به دوردستها. با
دستهایی به زیر چانه، دستهایی سفید و بسیار زیبا، نگاه میکنید بیآنکه ببینید.
بیآنکه کوچکترین حرکتی بکنید از من میپرسید چه شده. من مثل همیشه میگویم که
هیچ، که نگاهتان میکنم.» خواندن
«امیلی ال» مرا پرت کرد طرف رمانهای دیگر دوراس. به قول «یان آندرهآ»: آن زن. میدانستم
گرفتار شدهام. هر کتابش را که دست میگرفتم میشدم بخشی از کتاب. نمیتوانستم فقط
خواننده باشم. اصلن با خواندن کتابهای دوراس بود که یاد گرفتم چطور کتاب بخوانم:
در باب آنچه
میخواستم برایتان بگویم کلمات را از یاد بردهام٬ به یاد داشتم٬ اما فراموششان
کردهام٬ و حالا در عین فراموشی آن کلمات٬ برایتان مینویسم. برخلاف تمام ظواهر٬
من زنی نیستم که جسم و روحم را تنها در گرو عشق یک آدم بگذارم٬ حتی اگر آن آدم
برایم عزیزترین موجود دنیا باشد. من آدم بیوفایی هستم. دلم میخواست کلماتی را که
به همین منظور به ذهن سپرده بودم به یاد میآوردم. از آن همه فقط همین چند کلمه به
یادم مانده است. میخواستم هر چه را که فکر میکنم برایتان بگویم٬ مثلا بگویم که
آدم باید همیشه در وجود خود جایی را –کلمه را پیدا کردم- بله٬ یک جور جای خصوصی را
برای خود محفوظ نگه دارد. بله٬ لغتش همین است٬ جایی برای تنها بودن٬ برای دوست
داشتن. اینکه چه چیز یا چه کسی را چطور و چگونه و برای چه مدت باید دوست داشت اصلا
نمیدانم. حالا تمام کلمات یکباره به ذهنم میآیند... دوست داشتن... باید جایی در
وجود خویش نگه داشت٬ جایی برای انتظار –کسی چه میداند- برای انتظار یک عشق٬ شاید
عشقی هنوز بدون عاشق٬ تنها برای عشق. فقط همین٬ عشق برای عشق. میخواستم همان وقت
برایتان بگویم که شما آن انتظار بودهاید. حالا شما به تنهایی منظر بیرونی زندگیام
شدهاید. منظری که هیچ وقت نمیبینمش٬ و شما همچنان به صورت آن منظر ناشناختهی
وجود من باقی خواهید ماند٬ تا هنگام مرگ.
مارگریت دوراس خود در
مصاحبهای با روزنامهی فرانس سوآر دربارهی این کتاب چنین میگوید: «نوشتن یک
کتاب، مثل بچه بهدنیاآوردن است، چیزی است که از وجود شما زاده میشود. در آرزوی
بچهدار شدن، که بعضی اوقات میتواند زنی را تا مرز دیوانگی برساند، نیازی مبرم به
فراتر رفتن از زندگی وجود دارد، نیاز به داشتن بچهای از خود و از مردی که دوست میداریم.
ولی در نوشتن یک کتاب تنها هستیم، تنهای تنها. سرنوشت کتاب هم با سرنوشت یک کودک
متفاوت است.
من در زمان جنگ
نوزادی را از دست دادم، دکتر به علت نبودن بنزین نتوانست خودش را به من برساند.
خاطرهی وحشتناکی است. حتی به دنیا آمدن فرزند بعدیام هم نتوانست خاطرهی آن درد
و رنجی را که ماهها به درازا کشید، از بین ببرد. چنین بلایی بر سر یکی از کتابهایم
هم آمد، بر سر امیلی ال. به محض انتشار بعضی از منتقدین به شدت به آن حمله کردند،
آن را کشتند! امیلی ال بیشک یکی از کتابهایی است که من آن را در نهایت هیجان و
اضطراب نوشتهام، و در شوقی که مرا میترسانید، از اینکه موفق میشدم آن چیزها را
دربارهی امیلی ال بنویسم. در آن دوران، خیلی بد میخوابیدم، تقریبا غذا نمیخوردم.
فقط یکی از دوستان هر روز به من سر میزد و دستنوشتهها را میگرفت و روز بعد
تایپشده تحویلم میداد. در آن تابستان، گویی من و آن دوست، و کتابی که در حال شکل
گرفتن بود، در این دنیا تنها بودیم.
فکر میکنم
روزی داستان کتاب امیلی ال را بنویسم. بعد از آن انتقادهای تند، پشیمان شدم از اینکه
گذاشته بودم کتاب منتشر شود، از اینکه آن را در دسترس عموم قرار داده بودم. فکر
میکنم نمیبایست میگذاشتم آن کتاب در معرض دید قرار بگیرد. میبایست آن را
پنهانی و مخفیانه میفروختند.
آن ماجرا
دیگر تمام شده بود که بیمار شدم و نه ماه در حال اغما بودم. بعد که حیات دوباره
یافتم، برایم خبر آوردند که امیلی ال، حتی بدون هیچگونه تبلیغ در مطبوعات، با
اقبال عامه روبرو شده. نامهها بود که میرسید از کسانی که از خواندن کتاب لذت
برده بودند.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر