میترسم. میلرزم. میخواهم
اعتراف کنم. میترسم دهانم را باز کنم. میترسم وقتی کلمات را کنار هم گذاشتم
تَبَری شوند برای شکافتن کاسهی سرم. میترسم فکر کنم به چیزی که میخواهم بگویم.
وحشت دارم از رازی که درونم پنهان کردهام. میخواهم اعتراف کنم. کلمات از ترس
خودشان را پشت دندانهایم پنهان کردهاند. لبهایم میلرزند. موهای بدنم سیخ شده.
انگشتهایم توانِ پاککردنِ عرقی را که روی پیشانیام نشسته، ندارند. بله! میخواهم
اعتراف کنم. زیر این سقف. در این خانهی 50 متری. در چهارشنبهای که به احترام الیوت خاکستریاش میخواهم. باور نمیکنم! این
چگونه توانسته از من سربزند!. این نمیتواند از من باشد! چگونه توانستهام اینهمه
غافل باشم؟! چگونه توانستهام وقتی میتوانستم، نتوانستم؟! چگونه توانستهام در
«ناتمامی» تو ننشینم و «تمام» را تجربه کنم؟! چگونه توانستهام در کنار تو باشم و
کنار تو نباشم؟!
باید بگویم. باید جراتش را داشته
باشم. باید روبروی خودم قرار بگیرم. باید رودرروی خودم قرار بگیرم. باید چشم بدوزم
به چشمهایم. زل بزنم به وقاحت خودم، به بلاهت خودم. از رسوایی نترسم. از ترس
نترسم. دهانم را باز کنم و بگویم. هر چه توان دارم جمع کنم و بلند فریاد بزنم. به
همه بگویم. همه را سهیم کنم در این سنگینی. باید اعتراف کنم. و اعتراف میکنم که
من هنوز «آمریکا»ی کافکا را نخواندهام.
حالا میتوانید مرا ببخشید. حالا
میتوانید مرا نبخشید. احساس میکنم هیچوقت تا این اندازه از خودم دور نبودهام.
احساس میکنم هیچوقت تا این اندازه از خودم شرمسار نبودهام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر