میگویند
مارسل پروست عادت داشته در آثار استادان نقاشی ویژگیهای آدمهای دنیای پیرامونش
را باز بشناسد. بعد از مرگ پروست، دوستش لوسیین دوده، خاطرهای تعریف میکند از
زمانی که با پروست به موزهی لوور رفته بودند. آنجا پروست با دیدن تابلویی یاد یکی از شخصیتهای معروف در محافل
اجتماعی آن زمان پاریس میافتد و میگوید: این مرد مثل سیبی است که با «مارکی
دولو» نصف کردهاند. در جلد اول «در جستجوی زمان از دست رفته» هم «سوان» یکی از شخصیتهای
رمان با دیدن تابلویی از ساندرو بوتیچلی یاد معشوقهاش «اودت» میافتد. این شباهت
بر ارزش و زیبایی اودت نزد سوان میافزاید و بهانهای میشود تا این بار به واسطهی
ارزشهای زیباییشناختیاش دلبستهی او شود. تا اگر زمانی از آن همه وقتی که به
اودت اختصاص داده بود دچار پشیمانی شد، بداند که صرف آنهمه وقت برای یک شاهکار
گرانبها منطقی است.
این
اتفاق ممکن است برای هر یک از ما هم رخ داده باشد. هر وقت به تابلویی نگاه میکنیم،
فیلمی میبینیم، یا کتابی میخوانیم، همیشه نشانههایی پیدا میشود که ما را یاد
کسی بیندازند که میشناسیمش؛ که او را بارها دیدهایم، حتا خاطرهی مشترکی هم با
هم داریم. به واسطهی همین خاطرهی مشترک است که آن اثر هنری بدل میشود به اثری
محبوب، که از دوباره دیدن و دوبارهخوانیاش
گریزی نیست. همین شباهت دلیلی میشود برای راحتتر ارتباط برقرار کردن با اثر
هنری. فاصلهها را از بین میبرد و هنر را وارد زندگی میکند، بلکه بتوانیم بهتر
با جهان و خودمان کنار بیاییم. از این روست که خودِ پروست هم در جلد آخر شاهکار
عظیمش، اثر هنری را چیزی جز نوعی وسیلهی بصری نمیداند که هنرمند در اختیار
دیگران قرار میدهد تا با آن بتوانند آنچه را که شاید بدون آن اثر نمیتوانستند
ببینند، درک کنند.
آلن
دو باتن در کتاب خواندنیاش «پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند» به
طنز نام این پدیده را «پدیدهی مارکی دولو» میخواند و فوایدی هم برایش در نظر میگیرد.
از جمله: «احساس راحتی کردن در همه جا». حالا با تشخیص آشناهایمان در آثار هنریِ
مربوط به هر قرنی، در هر کجای جهان احساس راحتی میکنیم. با پیدا کردنشان، جهانی
که به نظرمان بیگانه و دور مینمود بسیار شبیه دنیایی میشود که در آن گرفتاریم.
یکی دیگر از فواید این پدیده «مداوای تنهایی» است. تنهایی حاصل از رنجی که فکر میکنیم
مختص ماست. اما با خواندن رمانی میبینیم شخصیت داستان هم مبتلا به همان دردی است
که ما را آزار میدهد: «چقدر آرامبخش است وقتی در رختخواب دراز کشیدهایم و
شاهدیم که راوی پروست چگونه افکارمان را برایمان روشن میکند، "زمانی که دو
نفر از هم جدا میشوند آنکه دیگر عاشق نیست سخنان محبتآمیزی بر زبان میآورد"».
دو باتن سومین فایدهی این پدیده را «قدرت انگشت گذاشتن بر قابلیتها» میداند:
«ارزش یک رمان به تشریح عواطف و انسانهایی مشابه کسانی که در زندگی میشناسیم
محدود نمیشود، بلکه به محدودههایی گسترش مییابد که این قابلیتها را بهمراتب
بهتر از آنکه خودمان میتوانستیم شرح میدهد. انگشت را بر مفاهیمی میگذارد که ما
از آن خود میدانستیم، اما نمیتوانستیم خودمان از عهدهی بیان آن برآییم.»
همین
است که نمیتوان بعد از خواندن و دیدن آثار هنری همان آدم قبلی بود. دیگر نمیشود
به آسانی از کنار احساسهای گوناگونی که مکانها و اشخاص در ما بیدار میکنند،
گذشت. و اینگونه است که ما با تجربهی اثر هنری، خودمان را بار دیگر از نو تجربه
میکنیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر