۱۳۹۴ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

تا می‌توانم خسته‌ام، حتا تا نمی‌توانم

از صبح نشسته‌ام و دارم یک آهنگ اسپانیایی گوش می‌دهم. بی‌آن‌که حتا یک کلمه‌اش را بفهمم. برایش داستانی هم ساخته‌ام. من معمولا با هر آهنگ̊ داستانی می‌سازم و بسته به قصه‌ی داستان از آهنگ لذت می‌برم. یک جایی از آهنگ صدای خواننده قطع می‌شود، مثل این‌که متنِ ترانه را فراموش کرده باشد. چند ثانیه نمی‌گذرد که جیغ بلندی می‌کشد، انگار درون چاهِ تاریکی افتاده باشد. در صدایش می‌شود تاریکی را لمس کرد.

از صبح نشسته‌ام و دارم هیچ کاری نمی‌کنم. چند روز است از بی‌خوابی چشم‌هایم قرمز شده‌اند. نمی‌توانم جلوی آینه بروم. قیافه‌ام شبیه آدم‌هایی شده که در تنهایی دلِ سیری گریه کرده باشند و باز با این حال هنوز نتوانسته‌ باشند با درد‌شان کنار بیایند. حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم یاد هفده سال پیش می‌افتم. در بیمارستان با مردی چهل ساله در یک اتاق بستری بودم. پایش روی مین رفته بود و مجبور شده بودند یکی از پاهایش را قطع کنند. شب و روز از شدت درد به خودش می‌پیچید. هنوز بعد از این‌همه سال صدای ناله‌هایش را به یاد دارم. از شدت درد با صدای بلند گریه می‌کرد و دست‌هایش را به دیوار می‌کوبید. یک روز شنیدم به برادرش گفت: «افتاده‌ام درون تاریکی؛ دارم خفه می‌شوم». پدر و مادرم مسافرت بودند. یک روز بیرون از اتاق صدای گریه‌ای می‌آمد، توانستم صدای گریه‌ی مادرم را بشناسم. خواستم بلند شوم، اما نمی‌توانستم. مادرم بغلم کرد. وقتی مرا به خودش می‌فشرد از روی شانه‌هایش دیدم چطور مَرد هم‌اتاقی‌ام مُرد. چشم‌هایش از حدقه زده بود بیرون، دهانش باز مانده بود و خون از گوشه‌ی لبش روی ملافه‌های سفید می‌چکید.

از صبح نشسته‌ام و دارم برای سردردم اسم انتخاب می‌کنم.

هیچ نظری موجود نیست: