دوباره غرق شدن در رمانی که حین خواندنش بتوانی خودت را در فاصلهی بین سطرهایش ببینی. تن دادن به چیزی که به تو تن داده، ملالی که میتوان آن را تنبلی مقدس نامید. آبلوموف همواره بخشی از حقیقت من بوده؛ نمایشی از من که بی من هم روی پرده میرود.
□□□
گاهی گفتی ماندگی یا ملال، نگاهش را تیره میساخت، اما خستگی و ملال، هیچیک نمیتوانستند ولو به قدر لحظهای نرمی را که، حالت حاکم و بنیادینِ نه فقط چهره، بلکه تمام روحش بود از سیمایش دور سازند و روحش آشکارا و به روشنی در چشمها و لبخند و در هر یک از حرکات سر و دست او برق میزد. ناظری ظاهربین و کوردل با نگاهی گذرا بر او میگفت: «باید مردک سادهلوح خوش قلبی باشد!» اما صاحبدلی که نظری نافذتر و دلی پر مهرتر میداشت پس از آنکه مدتی در چهرهی او نگاه میکرد، خود در افکاری شیرین فرو میرفت و چیزی نمیگفت و دور میشد.
رنگ چهرهاش نامشخص بود یا شاید به آن سبب چنین مینمود که پف کردگیِ خاصی داشت که با سنش سازگار نبود و علت آن چه بسا بیحرکت ماندن بسیار یا تنفس در هوای محبوس، یا این و آن هر دو بود. حرکاتش، حتی در حال هیجان با نرمی و رخوتی مهار میشد که از گونهای لطف تنبلی خالی نبود. هر گاه غبار غمی بر روحش مینشست نگاهش تار میشد و چین بر پیشانیاش میافتاد و بازی تردید و اندوه و اضطراب در سیمایش آغاز میشد، اما این اضطراب به ندرت صورت اندیشهای مشخص میگرفت و تقریبا هرگز به تصمیمی منجر نمیگردید، بلکه یکسر در آهی تحلیل میرفت و در بیدردی و چرت غرقه میشد.
آبلوموف. ایوان گنچارف. سروش حبیبی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر