سرم درد میکند. حوصله ندارم. از
همین جایی که نشستهام دستم را دراز میکنم، نمیتوانم پاکت سیگار را بردارم. بین
من و سیگار به اندازهی یک بلند شدن فاصله افتاده است. حال بلند شدن ندارم. همچنان
دستم را دراز کردهام. پیش خودم فکر میکنم دستم رسیده، یک نخ خیالی برمیدارم. با
یک فندک خیالی روشنش میکنم. دود خیالی را فرو میدهم. سرفهی خیالی سراغم میآید.
اشک خیالی میریزم. کمی جابهجا میشوم. شروع میکنم به فکر کردن. چیز خاصی به
ذهنم نمیرسد. یک پُک واقعی از سیگار خیالیام میگیرم و چشمهایم را میبندم. یاد
دیالوگی از سریال Six Feet Under میافتم: زندگی نمیگذارد زندگی کنیم،
یا زندگی وقت زیادی برای زندگی کردن باقی نگذاشته است، یا زندگی نمیگذارد وقت
کافی برای زندگی کردن داشته باشیم. بعد یاد مادر خانواده میافتم که نمیدانم چرا
مرا یاد «آینه»ی تارکوفسکی میاندازد. در قسمتی که امروز دیدم
معشوقش را بعد از مرگ شوهرش برای نهار دعوت میکند و به او میگوید احساس میکند
اگر شوهرش زنده بود از او خوشش میآمد و میتوانستند دوستان خوبی برای هم باشند.
سیگار خیالیام تمام میشود. منم از فکر کردن خسته شدهام. سیگار خیالیام را در
زیرسیگاری خیالی خاموش میکنم. روی تخت دراز میکشم. زل میزنم به سقف. احساس میکنم
دلم برای کسی تنگ شده. میخواهم بخندم به جایش خمیازه میکشم. به سایهام که روی
دیوار افتاده خیره میشوم. دستم را رویش میگذارم و برایش از نامهای که بودلر برای مادرش فرستاده میگویم: «تو بیشتر
عشق میورزی تا عقل» سایهام در جواب میگوید: خودت چی؟ پتوی خیالی را روی سرم میکشم
و آرام چیزی نمیگویم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر